شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ #غروب روزهای آخر #خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در #خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و #مجید از هر بهاری #دلپذیرتر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، #بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و #پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.
هر چند #داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان #بی_قراری میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و #برکت شده بودیم که به #امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم #حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم.
به لطف نسخه های #حکیمانه مامان خدیجه و محبتهای #مادرانه_اش، وضع جسمی ام هم #حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و #شادابی_ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار #سنگینی انجام دهد، ولی #جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید.
حالا یکی دو #روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر #مسجد، برایش کار #سبکی در نظر گرفته و از #صبح تا اذان مغرب #مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد #بتواند درصدی از #قرض آسید احمد را پس داده و ذره ای از #خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول #مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم #راضی نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و #کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که #مرتب به خانه و #نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد.
ولی پدر و #نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور #نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو #برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه #میترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی #جواب سلامش را هم نداده بودند.
در عوض، عبدالله همچنان با من و #مجید بود و وقتی #ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و #نمیتوانست باور کند که به #دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب #گناهانمان که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از #خدا گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که #خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند #هنوز هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و #مامان خدیجه از سرگذشت من و #مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین #بی_منت به ما محبت میکردند.
میترسیدم #بفهمند من از اهل #سنت هستم و پدرم با #وهابیون ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از #چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی #مجید مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه #پناه داده و دل اهل #خانه را به سمت ما #متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_پنجم هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر #پیامبر از
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_ششم
من دلم جای دیگری بود و #تازه می فهمیدم چرا #مجید به هیچ عشوه و تطمیع و #تهدیدی از میدان #عشقبازی تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای #دلش می لرزید و نه از #وحشی_گری_های پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای #عقیده_اش می ماند که حالا می دیدم اینها در جنین به عشق امام #حسین(ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین(ع) شادی می کنند و در #جوانی و برومندی و #پیری به نام امام حسین(ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با #عشق امام حسین(ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر را از دست ندهند و من از درک این همه #عاشقی عاجز بودم که سرم را به #دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم.
مامان خدیجه #اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از #خداشونه که بدن خسته و #خاکی زائر امام حسین(ع) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های #زائر رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای #زائران اربعین به چهره شون مونده ، محشور بشن!»
و اینها همه در حالی بود که من نماز #مغرب را در این موکب با آداب #خودم و به سبک اهل #سنت خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی #موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و #احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین(ع) همچون نور چشم خود می دانستند.
روز #سوم پیاده روی مان، زیر بارش رحمت و #برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای #زائران بی قراری می کرد و با #دلتنگی به زمین بوسه می زد. من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی #سرمان کشیده بودیم تا کمتر #خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی #خیس شده بود.
آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با
این همه #دردسر، قدم زدن زیر نوازش نرم و #مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است.
کفش هایمان #حسابی گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار #مجید پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها #اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس #شکیبایی خانواده امام حسین شده، همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد #اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های #حضرت #زینبو دیگر بانوان #حرم را به جان بخرند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_ششم من دلم جای دیگری بود و #تازه می فهمیدم چرا #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_هفتم
روز #سوم پیاده رویمان، زیر #بارش رحمت و #برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای #زائران بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد.
من و #زینب_سادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان #خدیجه ملحفه هایش را برای ما #ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش #حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله #خیس نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر #نوازش نرم و مهربان #باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، #صفای دیگری داشت که #گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است.
کفش هایمان #حسابی گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار #مجید پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها #اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس #شکیبایی خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این #مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند.
هوا کم کم #روشن میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و #دلسوخته عزاداران #حسینی، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت #توقف کنیم.
سالخورده ترین عضو #کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار #موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها #پر شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این #وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه #تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت #سرد و بارانی، چه صبحانه #شاهانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
امروز هوا #سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با #خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا #گلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر #کفش_ها به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین #نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود.
طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای #بلندی در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار #حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و #مجید چند قدم عقبتر از خانواه آسید
احمد، در دل سیل #جمعیت و در خلوت #عاشقانه خودمان قدم میزدیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊