eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از ماه سال 1392، چهره را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به باز میگشت، در انجام کارهای خانه میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند به همین مقدار کار، باز آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور در همین حیاط دلباز و بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که این ناخوشی گذرا را داشت. را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای کوچکی که حالا با این شست و شوی ، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در با صدای باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدمهای کوتاهش به سمت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل برخاسته و سلام کنم. سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: "خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از بیرون بذارم." از این همه بی اخلاقی اش، گرچه کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که نگاهم کرد و پرسید: "تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت ؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) روز پیاده رویمان، زیر رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و ، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان ملحفه هایش را برای ما کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر نرم و مهربان در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، دیگری داشت که می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و عزاداران ، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت کنیم. سالخورده ترین عضو پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت و بارانی، چه صبحانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار آسید احمد و مامان خدیجه، من و چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل و در خلوت خودمان قدم میزدیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊