💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_دوم
و من منتظر شنیدن همین #اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با #قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات #دریایی_اش را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی #هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!"
و چقدر #قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق #سرد و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و #باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش #کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
"مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه #شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون #اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد."
و هدایتش به مذهب اهل #تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت #حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید #عاشقانه_اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر #عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه #صحیح هدایت بشن!"
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر #بختم را برای کشاندنش به #مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج #آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی #زمین بوده و #مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!"
و حالا چه #فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های #اعتقادی_اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به #بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان #عقاید منطقی ام چه قاطعانه #رژه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و #سینه_زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو #دوست داری، باید از رفتارش #الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!"
در سکوتی #ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله #اعتقاداتش، مشق #الفبا میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی #لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
"فکر میکنی ما برای چی #گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه #مشکی میپوشیم؟ برای چی #هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ #فلسفه_ای نداریم؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوم
عبدالله #افسرده تر از گذشته، کمتر #سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و #لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من #مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به #پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.
ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و #مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی #جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان #بیاورند.
حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، #عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می گرفت.
حالا در پس همه این #بی_وفایی_ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه #خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت #زیبایش خوش باشد.
اما به لطف خدا آفتاب #عشق زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به #رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی #ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاهم
سرم به شدت #درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور #شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت.
مجید #مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی #ساده پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم #زندگی_اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟"
و دیدم صدایش در #بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم #حوریه رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا #صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی #سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم #اهل_سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!"
میدیدم از شدت #ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان #غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق #اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من #سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من #جنازه_اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟"
که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه #الهه هم از تو #حمایت میکرد!" و مجید با #حاضر جوابی، پاسخ داد: "الهه از من #حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا #جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که #شیعه نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو #مخمصه گیر افتادید؟"
و حالا نوبت او بود که با #منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی #دَووم بیارید!
بلاخره یه روزی هم #شما یه حرفی میزنید که به #مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم #صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون #عراق و سوریه افتادن، #شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! #شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت #اعتراض کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با #عصبانیت فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!"
و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با #تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای #تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من #معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش #ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با #شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم #مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این #دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!"
سپس نگاهش به #خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم #زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، #زندگیمون، بچه مون..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه #مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان #آوار شده بود، قامتش از زانو #شکست و دوباره خودش را روی صندلی #رها کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_سوم
نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، #بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو #دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به #شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به #باب_الحوائج، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب #مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به نیمرخ #سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش #طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به #عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت #کریمانه_ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
حاج آقا #متوجه شده بود من و مجید همچنان #معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به #شوخی پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده #خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این #ساک فقط چند دست #لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو #انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم."
و حاج آقا با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس #امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون #خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، #تشریف ببرید اون طرف!"
که #همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این #بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و #مجید کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره #جرأت کردیم تا از میان #گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم.
خانه ای با فضایی مطبوع و #خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و #پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی #ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود.
در خانه ای به این #زیبایی و دل انگیزی، خبری از #تجمل نبود و همه اسباب #اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و #کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء #الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاج آقا، مجید را با خودش به #ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین #ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر #سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم #لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود.
حاج خانم هم با #خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به #صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با #نگرانی سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از #شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و #سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به #چشمانم نگاه کرد.
در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در #چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر #جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم #خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از #آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و #چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ #ساده را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل #مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم #کمکت کنم!"
و آنچنان #مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش #مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان #گریه نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای #نخستین بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست #دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام #دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی #مرده به دنیا اومد..."
دختر جوان از #تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و #مهربان حاج خانم از #اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی #مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این #دلداریهای بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در #آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی #مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا #گریه میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم #خبر نداشت که در این مدت چقدر #مصیبت کشیده و چقدر نیش و #کنایه شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق #قلب غمدیده ام #گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون #مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف #شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
سرِ #سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت #تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه #محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و #شربت آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه #دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری #راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی #مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب #مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر #نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای #همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در #آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی #دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
پس از صرف #شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان #تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، #سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی #خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در #اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را #مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند #پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و #باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده #پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به #احترام فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ #استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت #مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان #تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_هشتم
میدانستم #هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم #مدیون آسید احمد بودیم. من به #خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به #سیاه و سفید نمیزدم.
حالا #زینب_سادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده #چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که #عروس آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف #هزینه سنگین دیگری نبود.
مجید و #آسید_احمد بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل #ساختمان می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را #مرتب کنم.
همه لباس عزای #امام_کاظم(ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و #پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به #خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و #مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به #مذهب اهل تسنن شده بودم.
که نقشه ای #زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن #عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، #حرفهایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت #مذهب اهل سنت بردارد.
چند شاخه گل #رُز خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی #شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به #عشق امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض #دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش #محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم!
من اگرچه از #اهل_سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز #شادی نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه #ساده نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید #مهربانم خالی میکردم.
آن روز تا شب #چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، #تنها با پیروی از رفتار آنها #تجلی پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر #خطابه_هایم، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق #شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم.
ولی او اجر #عاشقی_اش را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی #متلاطم زندگیمان از دریای #طوفانی مصیبت به ساحل #آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و #احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در #کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
در جلسات #صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در #مراسم مولودی و عزاداری، #کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد #شیعیان میشدم و نمازم را به #امامت آسید احمد میخواندم.
در هنگام ادای نماز در #مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر #بندری_ام روی هم میگذاشتم و چادرم را روی #صورتم می انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین #سجده کنم و این بلا را هم #وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، #مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه #نگران بودم که از روی #ناآگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع #شیعیان راز دلم را بر مال کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی #ساده، گوشه ای مینشستم و بیشتر شنونده بودم.
البته این #همراهی، چندان هم #خالی از لطف نبود که پای درس #احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار #شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه #متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش #بانویی فاضله و دانشمند است.
پای منبر #آسید_احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل #سیاسی و #اعتقادی میشنیدم که گرچه با #مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر #مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد.
مجید هم که دیگر پای ثابت #مسجد شده و علاوه بر اینکه #عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام #نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در #مسجد میخواند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
[مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی #مظلومانه ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب #نوریه به سامرا #اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن #عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب #زمزمه کردم: "پدر نوریه واسه بابا #حکم کرد که یا باید مجید #وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای #همیشه از خونواده ام طرد شم..."
و دیگر نگفتم در این میان #پیشانی #مجیدم شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم #کتک خوردم و باز هم #عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر #بی_غیرتم به بهای
بی حیایی های برادر #نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان #کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا #باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
"ولی من میخواستم با #مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
"ولی چون بابا #معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول #پیش خونه رو پس نداد، #نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی #اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه #خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..."
و مجید #دلش نمیخواست بیش از این از #مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از #اعماق غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!"
ولی #آسید_احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم #تک تک جراحتهای #جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ #مجید را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!"
با هر دو #دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی #غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما #سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه #وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر #بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از #خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی #ساده خوش بود..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_سوم
نمیدانم از این همه #غربت و بیکسی ما، چه #حالی شد که با صدایی #سرشار از احساس، من و #مجید را مخاطب قرار داد: "ببینید چه شبی تو چه #مجلسی وارد شدین! این همه #دختر و پسر شیعه و سُنی تو این #شهر بودن، ولی امشب امام زمان(عج) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش #خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!"
و #دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان(عج) پَر میزد که #مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف #شوهرش را گرفت:
"دخترم! من میدونم که به #اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و شما عقیده ای به تولد اون #حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات #عزیز دلم!"
و شاید به همین بهانه #میخواست از تمام روزهایی که در جلسات #روضه و دعا #همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی آمد دل از چنین نیایشهای #عارفانه_ای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش #عشقم را به نمایش گذاشتم: "ولی من خودم دوست دارم تو این #مراسمها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!"
و نه فقط چشمان مامان #خدیجه و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران #احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه ام را #پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: "نمیدونم شاید نظر اون عده از #علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان(عج) الان در قید #حیات هستن درست باشه!"
نگاه مجید به پای چشمانم به #نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه ای #عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت #عاشقانه_ام پلکی هم نمیزد ومن با صدایی که #هنوز بوی گریه میداد، ادامه دادم: "آخه... آخه امشب من #احساس کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به #دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه..."
و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به #اعتبار احساسم، به عقیده ای معتقد شوم و دیگر #نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی #ساده فرو رفتم که همین شربت #شهد و شکری که امشب از جام جملات آسیداحمد در وصف اتحاد #شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر #بیقرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که #باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده ای خدایی قرار گرفته و با چه #آرامش شیرینی به خواب رفتیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_پنجم
#خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن #ششم تیر ماه، حقوق معوقه #اردیبهشت_ماه پالایشگاه هم به حساب #مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی #تقدیمش کند.
چند روزی هم میشد که #حقوق کار در دفتر #مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد #خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر #دوش غرور مردانه اش نبود و حسابی احساس #رضایت میکرد.
حقوق #کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست #کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان #حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا #وسیله مورد نیازی می آوردند و #خیلی اوقات ما را میهمان سفره با #برکتشان میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم.
مجید کار خودش در #پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار #ساده در مسجد هم #راضی بود و خدا را شکر میکرد.
با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی #انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر #وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در #پالایشگاه بازگردد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
هر چند لباس #سیاه به تن نکرده و مثل #مجید و آسید احمد و بقیه #عزادار امام علیه نبودم، ولی از #شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان #خدیجه و زینب سادات برای احیاء #شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در #بوستان کلمات قصار امام على(ع)، خرامان میگشتم.
البته پیش از این هم در #مقام یک مسلمان اهل #سنت، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این #دو شب قدر، به این #محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا #شب بی قراری می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر #سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه #سیراب شوم!
ساعتی تا اذان #ظهر مانده بود که زنگ در به #صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به #خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه #رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم.
چندان سرحال نبود که با همه بی #مهری های پدر و #ابراهیم، نگران حالشان شدم و با #دلواپسی سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته #پاسخ داد: «نه! بابا که کلا گوشی اش خاموشه. از #ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.»
ترس از سرنوشت #مبهم پدر و برادرم، بند دلم را #پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه #بلایی به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «العیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و #ساجده می سوخت که #آهی کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه #مونده این جا #سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت به زنگ نمی زنه به خبری به #زن و بچه اش بده!»
دلم به قدری بی قرار #برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا #عبدالله سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه #ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا #غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.»
و همین کار #ساده وحقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، #غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاء الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.»
که عبدالله لبخندی زد و به طرزی #مرموزانه سؤال کرد
«حالا تو چی کار میکنی تو این #خونه؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید #ازدواج کرده بودی،
خودت رو به هر #آب و آتیشی می زدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه به #روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد #شیعه ها کار میکنه!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊