eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | پرستار به سینی غذای که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که بیماری را میگرفت، به رویم و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم کنی و بگی اشتها ندارم!" سپس صدایش را آهسته کرد و با ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!" و با لبخندی مهربان به صورتم زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن تصور کنم که بارها عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. چندان به درازا نکشید که با رویی و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟" به نشانه از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟" صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!" سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم گرفت، هم سرم داره گیج میره!" ظرف غذایم را روی گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم." و من همانطور که به ظرفهای غذا نگاه میکردم به یاد حال زار افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با خواهرانه ام، شدم و گفتم: "نه! میترسم بفهمه من اینجام، ناراحت شه!" سپس به صورتش شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و اینجوری آواره شدیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب غوغا به پا کرده که من هم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از پرسیدم: "مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس پوشیدن چه سودی داره؟" به عمق چشمان شاکی ام شد و با کلامی پرسید: "مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه نکردی؟" و شنیدن همین پاسخ کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به آمده و عتاب کنم: "یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیارفته، یکی میدونی؟!" و چه زیبا چشمانش در دریای غرق شد و به یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ تندم را داد: "الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!" با شنیدن کلام آخرش، درد در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به گشودم: "پس چرا امام حسین (ع) جوابمو نداد؟ چرا هرچی کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!" و آنچنان نفسم به افتاده و رنگ صورتم به سفیدی میزد که بی آنکه جوابی به سخنان بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت نیس، تو رو خدا آروم باش!" از شدت حالت تهوع، آشوب در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نگاهش آرامم نمیکرد و هرچه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک میریخت، غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: "چه خبره؟ درد داری؟" مجید با سرانگشتش، اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را کرد و پرسید: "جواب آزمایشش نیومده؟" و پرستار همانطور که به نگاه میکرد، پاسخ داد: "زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه." که مجید رو کرد و با صدایی که هنوز طعمی از داشت، توضیح داد: "آقای دکتر! شدیداً حالت داره، نمیتونه چیزی بخوره!" و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با پاسخ داد: "حالا جواب آزمایشش رو میبینم." و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل او بیِمهریام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان..." و نمیدانم چرا اینهمه و بدخلق شده بودم که حتی شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و من منتظر شنیدن همین صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!" و چقدر به درد آمد وقتی دیدم مات منطق و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم: "مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه ، خیلی ناراحت شدم. چون دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد." و هدایتش به مذهب اهل برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه هدایت بشن!" و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر را برای کشاندنش به اهل تسنن بیازمایم که از اوج احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی بوده و کشته شده، بَده؟!!!" و حالا چه خوبی به دست آمده بود تا گره های را بگشایم که دیگر نمیخواست به محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان منطقی ام چه قاطعانه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و ، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو داری، باید از رفتارش بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!" در سکوتی ، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله ، مشق میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی آرامش و اطمینان آغاز کرد: "فکر میکنی ما برای چی میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه میپوشیم؟ برای چی راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ نداریم؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تا به نیمکتی که در چند بود، رسیدیم. دستم را به لبه گرفتم و خواستم بنشینم که چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که خیسی نیمکت را با خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار رنگش که از خاک ِ خیس روی ، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم." و بعد مثل اینکه موضوع به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این فکر کرده و هر بار چندین نام انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف ، از ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به همه محاسن اخلاقی اش، اعتقادی اش نیز شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک سُنی به این وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر ، از منتهای جانم کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟" شانه بالا انداخت و با پاسخ داد: "خُب سر راهمون بود." ولی خوب منظورم را بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو داشته باشی و راحت باشی!" و من بی درنگ دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه را به روی شیعه بودنش ببند و به اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا." و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..." و میدانست تا حرف را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری میخونم الهه؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و شاید از حرفی که زده بودم، دلش طوری شکسته بود که همان عطر هم از صورتش پرید و پرسید: "مگه من برای دیگه ای نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟" نتوانستم این همه دل شکستگی اش را بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم: "نه مجید جان، منظورم این نبود!" و نمیخواستم را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین از دست بدهم که با لحنی نرمتر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم: "مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز میخونید، ولی خُب یه چیزایی سنت پیامبر (ص) هست که باید بشه. مثلا ً اینکه موقع قرائت حمد و ، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی، آمین بگی، یا اینکه نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی یا همون هم میشه سجده کرد. یا مثلاً بعد از نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی." و بعد لبخندی زدم تا نفوذ بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم: "اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (ص) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر داره!" از چشمانش به خوبی میخواندم که نمیخواهد با هم بودنمان به این مباحثه های بگذرد و باز به روی خودش نمی آورد که با آرامش به حرفهایم گوش داد و بعد با آغاز کرد: "الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (ص) بوده، ولی فقهای یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دستهامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (ص) آمین نمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی مُهر میذاریم، چون داریم پیامبر (ص) اینجوری نماز میخوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دست دراز کردم و را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم که گوشی را روی زمین کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها زنده بود، هرگز اجازه نمیداد یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های نمیشد و باز هم من از خانه میشدم، لااقل در این وضعیت نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان شده بودم، قاب عکس را هم در خانه جا گذاشته و روی این هم عکسی از چهره نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در ، امید آمدن مجید را در زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی نشست. همانطور که پشت را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟" تکیه ام را به پایه مبل پشت سرم دادم و با لحنی ناز، گله کردم: "دیگه شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تو این خونه دق کردم! نه رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!" صورتش از خستگی شده و چشمانش افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: "عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی ! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمیدانست با این خبر نه تنها نکرد که بند دلم شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که با پول خودش خریده بود، کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی مذهب اهل فکر کند قُرق قلعه را بشکنم، بلکه که میخواستم با یک تیر، دو بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با ملیح پاسخ داد: "باشه الهه جان!" کاسه سرم از درد شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با که به امید تغییر همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: "خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!" از این همه جدیتم گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به داد: "حتماً حوریه هم میشه داور!" و شاید هم نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: "مجید! ناراحت شدی؟ نداری اینجوری بحث کنیم؟" و درست حرف را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی پاسخ داد: "الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این باعث شه که یه وقت... میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف ندارن. همه مون رو به یه قبله نماز ، همه مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر (ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه مسائل جزئی داریم." و همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف هم حل شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هرچند مثل گذشته نسبت به و نیازهای شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما نمی خواست دوباره در فضای روضه و این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو بمونی» نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان» و من تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه و این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای کردن ظرف های را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه حضورم شد که به سمنم چرخید و با پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.» به در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد کنم که زیر لب کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی چی بود و بود چه اتفاقی بیفته که حالا شده با بهتر؟» سپس در برابر نگاه پر از سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت داد و با لحنی آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی داشتی، ولی قرار بود اتفاق های خیلی از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون شه!» و ما در این یک سال کم نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که خدیجه برایم جوراب آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه برای به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آنکه چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!» سپس کیسه را داخل کوله و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین کرد. فقط خیره میکردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!» سپس شد و بی توجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل را طوری پر کرد تا تقريبا اندازه پایم شود و اصلا گوشش به حرف های من نبود که کفش هایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟» و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلا راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!» از لحن خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد: «به چند قدم راه برو، ببین پاتونمی زنه؟» و درونش و باند مچاله کرده بود که کاملا احساس راحتی میکردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد. کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا ؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلا پابرهنه میرن! به من پیرمرد نکن!» سپس رو به کرد و مثل همیشه سربه سرش گذاشت: «فکر کنم این مجيد هم داشت پابرهنه بره، دنبال به بهانه بود!» و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊