eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
774 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از قاطعیتی که بر آهنگ حکومت میکرد، نمیخواستم شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت کردم: "خُب نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نیفته که بخوای کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو نخور! تو که میدونی چقدر دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از پیچیده در و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من ، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات بدم!" و در برابر سکوت ، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بگم سُنی شدم، کافیه؟ میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید شم، یعنی به اینکه من هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به مخمصه ای که نوریه برایمان کرده بود، مجید را به سمت اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه بحث را عوض کرد که بلاخره علم مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم ؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات شده!" با صدای بلند و هر چند خنده اش بوی میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای برد: "الهه جان! چیزی کم و نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به میرسونم." و پیش از آنکه مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به افتاده بود، پرسید: "راستی این چند با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت میکنه؟" نمیخواستم از راه جام نگرانی اش را کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به میرسانم و شبهایم با چه سحر میشود که زیر از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم عاشق الهه اش بود که به این فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به رنجهایی که میکشم، عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از این همه بی مهری قلبم شکست و غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون بزنی و واسه من کنی؟!!!" عبدالله چشمانش از گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو که تا الهه از و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از وقیحانه اش، کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!" و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید میزنم!" و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست خواست ساکت باشم، به سختی از روی بلند شد و دیدم همه صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: "میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!" زیر تازیانه های تند و عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق شده و نمیدانستم از درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: "لیاقت الهه، من نبودم! الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..." و آتشفشان عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری شده بود که نمیفهمیدم چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد کند و تنها ناله های زن را میشنیدم: "به خدا اینا به ما خیلی کردن! زندگیمون رو نابود کردن! رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط منم نبود، یه کارگر دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این ؟!!!" و خبر نداشت که نه کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این بود و به قلب حق میدادم که هرچه میخواهد کند: "الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!" مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و را میان انگشتان گرم و فشار میداد تا کمتر کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس ! من !" که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: "حاج آقا! این خونه داره! این خونه محل و و ! این درسته که شما یه مشت رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!" و به قدری به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم نمیکرد و میان اشک و مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی برای آسید احمد میکشید: "به همین شب عزیز میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به افتاد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که خدیجه برایم جوراب آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه برای به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آنکه چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!» سپس کیسه را داخل کوله و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین کرد. فقط خیره میکردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!» سپس شد و بی توجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل را طوری پر کرد تا تقريبا اندازه پایم شود و اصلا گوشش به حرف های من نبود که کفش هایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟» و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلا راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!» از لحن خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد: «به چند قدم راه برو، ببین پاتونمی زنه؟» و درونش و باند مچاله کرده بود که کاملا احساس راحتی میکردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد. کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا ؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلا پابرهنه میرن! به من پیرمرد نکن!» سپس رو به کرد و مثل همیشه سربه سرش گذاشت: «فکر کنم این مجيد هم داشت پابرهنه بره، دنبال به بهانه بود!» و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊