eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
806 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی جان!" مجید به لبخند بیرنگی جواب عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت نکردی و الهه رو اذیت کردی!" نگاهم به افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر برایش نمانده بود و در عوض پدر ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا بگیره! حالا هم اگه میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از گرفت و زیر لب کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!" و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر دیدن کلبه عاشقانه مان بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری شده بود که نمیفهمیدم چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد کند و تنها ناله های زن را میشنیدم: "به خدا اینا به ما خیلی کردن! زندگیمون رو نابود کردن! رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط منم نبود، یه کارگر دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این ؟!!!" و خبر نداشت که نه کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این بود و به قلب حق میدادم که هرچه میخواهد کند: "الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!" مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و را میان انگشتان گرم و فشار میداد تا کمتر کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس ! من !" که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: "حاج آقا! این خونه داره! این خونه محل و و ! این درسته که شما یه مشت رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!" و به قدری به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم نمیکرد و میان اشک و مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی برای آسید احمد میکشید: "به همین شب عزیز میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به افتاد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊