💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجم
روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر #آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی #چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی #مجید جان!"
مجید به لبخند بیرنگی جواب #مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله #خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو #خواستگاری کردی، قول دادی
دخترم رو راحت بذاری تا هر #جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت #وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!"
نگاهم به #مجید افتاد که ساکت سر به
زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر #رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر #مقتدرانه ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت #ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من #ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش #صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا #آروم بگیره!
حالا هم اگه #قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز #قول بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان #غمزده_ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی #آهسته پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت.
عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا #آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک #کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش #دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید #عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین #قلبم نتابیده بود.
وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در #پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز #سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از #دستم گرفت و زیر لب #زمزمه کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!"
و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه #پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای #سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. #چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر #مشتاق دیدن کلبه عاشقانه مان بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در #دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری #منگ شده بود که نمیفهمیدم #مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد #آرامم کند و تنها ناله های زن #بیچاره را میشنیدم:
"به خدا اینا به ما خیلی #ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! #شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت #پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط #شوهر منم نبود، یه کارگر #شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند #شیعه محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این #انصافه؟!!!"
و خبر نداشت که نه #تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل #سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از #شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان #خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این #حرفها بود و به قلب #شکسته_اش حق میدادم که هرچه میخواهد #نفرین کند:
"الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی #دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر #محبت امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!"
#مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و #لرزانم را میان انگشتان گرم و #مهربانش فشار میداد تا کمتر #هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس #عزیزدلم! من #کنارتم!"
که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا #انقدر داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ #دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت:
"حاج آقا! این خونه #حرمت داره! این خونه محل #روضه و #دعا و #قرآنه! این درسته که شما یه مشت #وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به #ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و #معاملهِ با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی #حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!"
و به قدری #خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم #توجهی نمیکرد و میان اشک و #آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را #میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی #عاجزانه برای آسید احمد میکشید:
"به همین شب عزیز #قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت #نماز میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم #کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به #لرزه افتاد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊