eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: "الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان (ص) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!" که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: "یعنی برای تو نیس که سنت پیامبر (ص) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (ص) باشه؟" نگاهم کرد و با لحنی جواب داد: "من نمیدونم سنت پیامبر (ص) چی بوده و این اشتباه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر (ص) نباید خلاف فلسفه دین باشه!" به کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: "اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!" گرچه توجیهش بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر (ص) را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: "ببین ! پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتما روی مُهر سجده کنی؟" لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: "الهه جان! این شماس که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (ص) روی یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن اصلاً به فرض که پیامبر (ص) روی مهر سجده نمی کرده، فکر نمیکنم که کسی رو هم از روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتما پیامبر (ص) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتما پیامبر (ص) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید داشته باشه." مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مهر میان انگشتانم، پرسیدم: "زمین چه ربطی به این مهر داره؟" به آرامی خندید و گفت: "خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!" قانع نشدم و با کلافگی کردم: "خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟" دستش را دراز کرد، را از دستم گرفت و پاسخ داد: "برای اینکه وقتی پیشونی رو روی میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده!" سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و تمنا کرد: "الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم کنم!" شاید اندوهم را در خطوط خواند که صدایش رنگ غم گرفت: "الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!" سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: "ببین الهه! این که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه!" فوران شادی لحظاتی پیش به برکه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم: "ببخشید اگه کردم! منظوری نداشتم!" و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ ام را داد: "الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!" سپس بار دیگر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و به بوسه پیشانی اش بر سطح مُهر حسرت میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پدر زیر اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: "تو دخالت نکن!" سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با ادامه داد: "آقا ما اگه بخوایم مادرمون درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!" و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: "آخه چرا میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟" و شاید گریه ام به قدری بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: "بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه ببریم تهران... إن شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم..." و پیش از آنکه ابراهیم فرصت پیدا کند، کلام پدر تکلیف را مشخص کرد: "برید، ببینم چی کار میکنید!" و همین جمله کوتاه سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی جان!" مجید به لبخند بیرنگی جواب عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت نکردی و الهه رو اذیت کردی!" نگاهم به افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر برایش نمانده بود و در عوض پدر ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا بگیره! حالا هم اگه میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از گرفت و زیر لب کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!" و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر دیدن کلبه عاشقانه مان بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊