eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: "الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان (ص) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!" که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: "یعنی برای تو نیس که سنت پیامبر (ص) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (ص) باشه؟" نگاهم کرد و با لحنی جواب داد: "من نمیدونم سنت پیامبر (ص) چی بوده و این اشتباه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر (ص) نباید خلاف فلسفه دین باشه!" به کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: "اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!" گرچه توجیهش بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر (ص) را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: "ببین ! پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتما روی مُهر سجده کنی؟" لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: "الهه جان! این شماس که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (ص) روی یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن اصلاً به فرض که پیامبر (ص) روی مهر سجده نمی کرده، فکر نمیکنم که کسی رو هم از روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتما پیامبر (ص) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتما پیامبر (ص) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید داشته باشه." مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مهر میان انگشتانم، پرسیدم: "زمین چه ربطی به این مهر داره؟" به آرامی خندید و گفت: "خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!" قانع نشدم و با کلافگی کردم: "خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟" دستش را دراز کرد، را از دستم گرفت و پاسخ داد: "برای اینکه وقتی پیشونی رو روی میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده!" سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و تمنا کرد: "الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم کنم!" شاید اندوهم را در خطوط خواند که صدایش رنگ غم گرفت: "الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!" سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: "ببین الهه! این که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه!" فوران شادی لحظاتی پیش به برکه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم: "ببخشید اگه کردم! منظوری نداشتم!" و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ ام را داد: "الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!" سپس بار دیگر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و به بوسه پیشانی اش بر سطح مُهر حسرت میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد خوش آمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر را خوانده و هر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را کرد. مرد جوانی با رویی به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید اش نمود: "آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با دنبال حرف مجید را گرفت: "پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم شدیم. دیگه مثل داداشیم." سپس سرش را به نشانه خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: "مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: "تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: "مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب هم خیلی زحمت میکشید؟" و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: "اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بود. خدا خیرش بده!" مجید خندید و گفت: "آخه واقعاً ما با هم مثل . حالا إن شاءالله سر عروسیش جبران میکنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاج آقا، مجید را با خودش به کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم ." ولی حاج خانم با تجربه تر از بود که با دیدن صورت رنگ پریده و گود افتاده ام، فریب این پاسخ را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل میمونم! به من بگو شاید بتونم کنم!" و آنچنان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام بود، تو هشت ماه بودم، ولی به دنیا اومد..." دختر جوان از سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و حاج خانم از پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!" و باز از همه دردهای دلم نداشت که در این مدت چقدر کشیده و چقدر نیش و شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق غمدیده ام میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مهربان برایم میتپید که پیش از صرف ، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ ، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت نمیتوانم چیزی بخورم و با چه کمکم میکرد تا به هوای ترشی و آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری شده است که الهه اش را به دست بانویی سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف ، اجازه ندادند من و مجید از جایمان بخوریم و حاج خانم و دخترش، را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده بر آن قرار گرفته تا به فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ ما را بدهد، گرچه در مصیبت چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدانستم کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم آسید احمد بودیم. من به خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به و سفید نمیزدم. حالا هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف سنگین دیگری نبود. مجید و بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را کنم. همه لباس عزای (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به اهل تسنن شده بودم. که نقشه ای به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن ، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت اهل سنت بردارد. چند شاخه گل خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید خالی میکردم. آن روز تا شب با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، با پیروی از رفتار آنها پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر ، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم. ولی او اجر را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی زندگیمان از دریای مصیبت به ساحل رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره و عاشقانه مان با هم کنیم. من هم لب به نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم کنیم که سرانجام به سررسید و مجید آمد. هرچند امسال مسیر بندر عباس با اسکله را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری و سوزنده بود که وقتی به خانه باز می گشت، صورتش به گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه از راه رسیده و می دانستم به عزای امام علی(ع)، پیراهن پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان حلوا آورده؟ و من همان طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه افتادم و ادامه دادم: «انگار می خواست به چیزی بهم بگه، ولی .» و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که از لبخندی کمرنگ تر شد و به روی نیاورد. برایم لقمه ای پیچیده با مهربانی بی نظیرش را تعارفم کرد و هم زمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا کنه!مراسم ساعت ده شروع میشه» و لقمه را از گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید مامان خدیجه، دقیقا همین بوده که اول از مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه شد. با همه احترامی که برای مراسم در این شب ها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل ، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار مان به یغما رفت، ابراهيم و محمد و عبدالله هریک به شکلی شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) من دلم جای دیگری بود و می فهمیدم چرا به هیچ عشوه و تطمیع و از میدان تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای می لرزید و نه از پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای می ماند که حالا می دیدم اینها در جنین به عشق امام (ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین(ع) شادی می کنند و در و برومندی و به نام امام حسین(ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با امام حسین(ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر را از دست ندهند و من از درک این همه عاجز بودم که سرم را به تکیه دادم و چشمانم را بستم. مامان خدیجه را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از که بدن خسته و زائر امام حسین(ع) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای اربعین به چهره شون مونده ، محشور بشن!» و اینها همه در حالی بود که من نماز را در این موکب با آداب و به سبک اهل خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین(ع) همچون نور چشم خود می دانستند. روز پیاده روی مان، زیر بارش رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بی قراری می کرد و با به زمین بوسه می زد. من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی کشیده بودیم تا کمتر شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه ، قدم زدن زیر نوازش نرم و باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین شده، همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های و دیگر بانوان را به جان بخرند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊