eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد : «سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : « حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد : «زینب...» ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد : «اذیتت کردن؟» شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم : «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد : «من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد : «می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دستم را به نرده گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: "مگه تو پالایشگاه نبودی؟!" که خندید و همانطور که چشم از نگاهم برنمیداشت، داد: "نه عزیزم! از همون اول که بهت زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!" سپس صدایش به رنگ نشست و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! به خدا دلم خیلی برات شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!" و این فرصت دیدار و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: "الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟" نمیدانستم چه بگویم که من درِ خانه خودم را هم نداشتم چه برسد به کلید درِ حیاط و او اصرار کرد: "من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس." جگرم گرفته بود که یک سال پیش مجید خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر ، این جوان غریبه را سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن ، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی پاسخ دادم: "مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!" و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز پاسخ شرمندگی ام را داد: "باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، !" و از همان فاصله دور، شکوه مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: "برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: "تا فردا هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نه تنها زبان که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به ، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش شده که پیشانی بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا شده بود من و مجید همچنان هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این فقط چند دست و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم." و حاج آقا با دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون ، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، ببرید اون طرف!" که با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره کردیم تا از میان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این و دل انگیزی، خبری از نبود و همه اسباب ، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و با طرح کعبه و کربلا و اسماء که روی دیوار نصب شده بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاج آقا، مجید را با خودش به کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم ." ولی حاج خانم با تجربه تر از بود که با دیدن صورت رنگ پریده و گود افتاده ام، فریب این پاسخ را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل میمونم! به من بگو شاید بتونم کنم!" و آنچنان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام بود، تو هشت ماه بودم، ولی به دنیا اومد..." دختر جوان از سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و حاج خانم از پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!" و باز از همه دردهای دلم نداشت که در این مدت چقدر کشیده و چقدر نیش و شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق غمدیده ام میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مهربان برایم میتپید که پیش از صرف ، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ ، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت نمیتوانم چیزی بخورم و با چه کمکم میکرد تا به هوای ترشی و آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری شده است که الهه اش را به دست بانویی سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف ، اجازه ندادند من و مجید از جایمان بخوریم و حاج خانم و دخترش، را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده بر آن قرار گرفته تا به فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ ما را بدهد، گرچه در مصیبت چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از سه گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه خوشی یافته بودم که و سرحال از جا شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از مسجد شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم این حضور شورانگیز را با مجید هم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا . چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از مسجد شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.» در نیمه شب حضور من پشت نشده بود و برای بازگشت به خانه می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی !» و دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر هرچی آدم کامل تر باشه، بیشتر به اظهار محبت میکنه! برو پسرم!» و با این جملات دل مجید را کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!» شاید نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. که به من افتاد، از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!» چشم از برنمی داشت و شاید گره گریه را روی و پود مژگانم می دید که حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این کردن لذت می بردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊