eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین ان
✍️ 😭ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد : ❗️«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» 💔از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت : «از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💢و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد : «این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. 😓جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 🏃‍♂همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 🍃ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_سوم سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت
💠 | سینی را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: "قربون دستت الهه جان زحمت نکش!" و من همچنانکه ظرف را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: "این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟" که مادر پرسید: "لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟" دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: "امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد." سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: "منم دیدم خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم." مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: "خیر باشه مادر!" که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: "راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری." پیغامی که از دهان شنیدم، حجم سنگین را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند: "کدوم همسایه تون؟" و لعیا پاسخ داد: "نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون." به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هرکسی برای این گره ناگشودنی ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا ، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود." پدر همچنانکه دستانش را میشست، به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: "چه خبر بود؟" و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: "اومده بود برای شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن." پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدی اش را پرسید: "چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد: "پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن." باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش و با گفتن "عبدالله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما صورت چرخاند و گفت: "نه، عبدالله نیس. آقا مجیده." از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: "از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، رو دو دسته میاره میده." و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : "خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت: "عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره." و پدر با سر، رضایت داد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_دوم سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف
💠 | ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند.... به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه دو نفره‌اس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی نشست... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_ششم انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت
💠 | "مجید! به نظر تو بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا کنین؟" حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی پرسید: "کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟" و من با عجله جواب دادم: "خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: "مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: "من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: "الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من کنم؟!!!" صدایش در غرش غلطیدن موجی روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: "الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟" و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: "آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت الهه رو بخور!" به لطف خدای مهربان، پیوند عشقمان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای ، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجهمان را به خودش کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و
💠 | پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی رها کردم. تمام صورتم از گریه شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای نمیخواستم. با گوشه چادر رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟" همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!" سپس در برابر نگاه ، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری میخوری..." و مثل اینکه نتواند قطعه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و ، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم درست میکنم." لبخند به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که ، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به به راه افتاد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_دوم و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم
💠 | چشمان بیرنگ مادر مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانه هایم را گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه ، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن ، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!" بغضم را فرو دادم و با طعم که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نمیکشید..." صورت مهربانش به نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..." و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه شد و دل مجید بیقرار این حال ، به تب و تاب افتاده بود که گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم." به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی خوانده و برای شفای مادر کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_هشتم خیالم که از رفتنشان #راحت شد، چادرم را از سرم برداش
💠 | ساعتی به آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی روی اُپن گذاشت و با نگاهی گذرا را که از سر کوچه گرفته بود، به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: "الهه! باز گریه میکردی؟" برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با برادرانه اش پیشنهاد داد: "الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟" را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز کرد: "الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دارم که یخورده با هم قدم بزنیم." سپس به چشمان خیره شد و کرد: "الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم کنم و با همه ، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجمِ سنگین مانده بر قلبم، به این سادگی ها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: "خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم." سپس به نیم رخ صورت اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: "دلت برای مامان خیلی شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی کرد و بعد مثل اینکه نتواند عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: "پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره ، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: "الهه! میدونی دل مجید چقدر برات شده؟ تو اصلاً میدونی داری با چی کار میکنی؟" و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که از حالش میداد، نشانش دادم و گفتم: "اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت..." که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: "الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به مجید بیفته! بابا هم که جواب مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه بده بیاد تو خونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دوازدهم دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در
💠 | بالای تختم ایستاده و همانطور که با نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی کنار تختم نشست و با جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده." چین به پیشانی انداختم و باصدای گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای روی دستم کردم و با پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش انقدر دستم رو زخمی کردن؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه." سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که همانطور که مشغول مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟" مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: "گفتن هنوز نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟" با نگاه گرمش به چشمان آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه و سر گیجه ات چند روز داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..." نگاهش به نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی ! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای تنگ شده!" و چشمه جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا نکن! آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شانزدهم در پیش چشمانش که به #غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با
💠 | به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب غوغا به پا کرده که من هم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از پرسیدم: "مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس پوشیدن چه سودی داره؟" به عمق چشمان شاکی ام شد و با کلامی پرسید: "مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه نکردی؟" و شنیدن همین پاسخ کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به آمده و عتاب کنم: "یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیارفته، یکی میدونی؟!" و چه زیبا چشمانش در دریای غرق شد و به یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ تندم را داد: "الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!" با شنیدن کلام آخرش، درد در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به گشودم: "پس چرا امام حسین (ع) جوابمو نداد؟ چرا هرچی کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!" و آنچنان نفسم به افتاده و رنگ صورتم به سفیدی میزد که بی آنکه جوابی به سخنان بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت نیس، تو رو خدا آروم باش!" از شدت حالت تهوع، آشوب در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نگاهش آرامم نمیکرد و هرچه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک میریخت، غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: "چه خبره؟ درد داری؟" مجید با سرانگشتش، اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را کرد و پرسید: "جواب آزمایشش نیومده؟" و پرستار همانطور که به نگاه میکرد، پاسخ داد: "زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه." که مجید رو کرد و با صدایی که هنوز طعمی از داشت، توضیح داد: "آقای دکتر! شدیداً حالت داره، نمیتونه چیزی بخوره!" و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با پاسخ داد: "حالا جواب آزمایشش رو میبینم." و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل او بیِمهریام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان..." و نمیدانم چرا اینهمه و بدخلق شده بودم که حتی شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_هفتم او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای #ا
💠 | با که از حرفها و حرکات شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با برد. دیگر نه از هیاهوی خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید خویشتنِ خویش را هم میکردیم که به جای ، دختری با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و برایم غذایی تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید و کنایه های را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت کرد. ساعت از دوازده گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به استقبالش در چهار چوب در ایستادم. همچون دو غنچه گل از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد شد که به روشنی پیدا بود مراسم ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم ." و چقدر کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز سال گذشته بود که به نیت من گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت ، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_نهم لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود
💠 | لعیا مقابلم زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از ، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با ادامه داد: "قربونت برم ، گریه نکن! الان که داری میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر ، آروم باش عزیزِ دلم!" و من همین که نام را شنیدم، سینه ام از غصه و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و ، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات ، دوایی شیرین تر از صدای مجید نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که گریه هایم در گوشی شکست و اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار و مدام سؤال می کرد تا از حالم شود و دست آخر، لعیا را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام و محبت، جانم را کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتادم ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مد
💠 | از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: "عبدالله! درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: "عبدالله! نوریه همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن..." دستش را روی فرمان و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار و غضب انگشتانش چروک شده که را فرو خوردم و گفتم: "عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: "میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق غم زده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر را خواست: "الهه جان! برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!" سپس چشمانش در گرداب غرق شد و با لحنی لبریز ادامه داد: "بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به ! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلا ً انگار یه دیگه شده بود! یکسره به شیعه ها میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت که حکومتش سقوط کنه و شیعه بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هرچه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!" سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: "الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و دارن تو سوریه گله گله آدم میکشن، میگه !!!!" و برای من که هر روز شاهد پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که بدنم برای زندگی و شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گلایه های عبدالله نبود و نه قلب خودم که تمام وجود از وحشت عفریته ای که در خانه مان لانه کرده بود، میلرزید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل
💠 | به هر بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بی رمقم به سمت خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قرار بگیرد. با اشاره دستم میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش شده و حالا باید منتظر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای و زندگی ام چه میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام میزدم که دیگر کمردرد و فراموشم شده و تنها به یاد مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش در بدنم، همدم این لحظات ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی در خودم شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در به گوشم رسید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یکم دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُ
💠 | از قاطعیتی که بر آهنگ حکومت میکرد، نمیخواستم شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت کردم: "خُب نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نیفته که بخوای کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو نخور! تو که میدونی چقدر دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از پیچیده در و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من ، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات بدم!" و در برابر سکوت ، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بگم سُنی شدم، کافیه؟ میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید شم، یعنی به اینکه من هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به مخمصه ای که نوریه برایمان کرده بود، مجید را به سمت اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه بحث را عوض کرد که بلاخره علم مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم ؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات شده!" با صدای بلند و هر چند خنده اش بوی میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای برد: "الهه جان! چیزی کم و نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به میرسونم." و پیش از آنکه مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به افتاده بود، پرسید: "راستی این چند با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت میکنه؟" نمیخواستم از راه جام نگرانی اش را کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به میرسانم و شبهایم با چه سحر میشود که زیر از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم عاشق الهه اش بود که به این فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به رنجهایی که میکشم، عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سوم از نفسهای خیسش فهمیدم که #آسمان احساسش بارانی شده و ب
💠 | دستم را به نرده گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: "مگه تو پالایشگاه نبودی؟!" که خندید و همانطور که چشم از نگاهم برنمیداشت، داد: "نه عزیزم! از همون اول که بهت زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!" سپس صدایش به رنگ نشست و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! به خدا دلم خیلی برات شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!" و این فرصت دیدار و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: "الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟" نمیدانستم چه بگویم که من درِ خانه خودم را هم نداشتم چه برسد به کلید درِ حیاط و او اصرار کرد: "من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس." جگرم گرفته بود که یک سال پیش مجید خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر ، این جوان غریبه را سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن ، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی پاسخ دادم: "مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!" و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز پاسخ شرمندگی ام را داد: "باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، !" و از همان فاصله دور، شکوه مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: "برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: "تا فردا هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفدهم باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم #مذاقش
💠 | با نگاه اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم بمانم که دستش را محکم گرفتم و با معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمیتوانست کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و با چشمانی که از حال و روزم به خون بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا به همراهی اش باشد و دست را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره زیر لبم شد. فریادهای گنگ و مبهم را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان خوردن نداشتم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش گرفته است. سرم همچنان بود و نمیتوانستم را درک کنم و فقط دل حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام ؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!" سپس خونابه ، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که را گرفته بود، گله کرد: "الهه! من فکر نمیکردم کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت نمیذاشتم! من رفتم تا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!" سپس با نگاه به پای چشمان افتاد و با صدایی سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا رو از اون خونه بیارم بیرون؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتم همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من می
💠 | چشمانم مات صفحه سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای در عراق خبر میداد. انفجار خودروی شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید. بلاخره آوار و غصه و این همه فشار کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز پس از معاینه داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی را به خطر بیندازد. باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ بر من غلبه کند و مگر که انگار از روزی که مادرم به بستر افتاد، خانه آرامش من هم شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. هر چند هوای این ماه هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر حال من و دخترمان شده و میکرد با شیرین زبانی اش آرامم کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_چهارم هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیت
💠 | نگاهم زیر پرده ای از به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج با خدای خودم زیر لب میکردم: "خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ ! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، گریه میکردم. ساعت از یک گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک یارم بود که پیش از آنکه سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟" پاکت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..." و دل من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و میترسیدم کسی درباره دیروز خبری به رسانده باشد که با پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی کنار تختم رها کرد و گفت: "نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی شد. همش میگفت نباید به الهه وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس نگاهم کرد و با لحنی لبریز ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به افتاده و دیگر آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره گریه هایم قدری گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، میگفت امروز هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این عاقلانه نداشتم که در غوغای همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: "اتفاقاً مجید هم میخواست باهات کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!" و من به قدری صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با لرزانم را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_یکم سپس #دستی به محاسن #انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه
💠 | لبخند زد و رو به کرد: "این طایفه هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور و امنی هستش، مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا مردم رو شستشو بدن!" سپس مهربانش از شادی درخشید و با لحنی از استقامت ما تقدیر کرد: "ولی شما و جانانه کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض کردید!" و باز دلش پیش بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: "البته دخترم شما کار کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، ! طبیعیه که از افکار خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت وایسادی! احسنت!" سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک معتقد بود، به پای نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و ، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستانها، با پدر و برادارن همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسیداحمد از مجید سؤال کرد: "پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟" و دلم برای غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی میداد، زمزمه کرد: "پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شدن." و آسید باور کرد که حقیقتاً من و در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لاحول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به قلب صبورش، ادامه داد: "پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_ششم گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گ
💠 | (آخر) با نوای گرم مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و کردم. او هم از صبح به غم هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال بود که هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشين صدایش، دلداری ام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» و من حرفی برای گفتن که دوباره سرم را به گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های یاری نمی کرد که چشمانم از حجم غم شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزده ام را با هر دو دستش گرفته بود و می دانست دیگرتوانی برای درد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! ! به خدا توکل کن! باش عزیز دلم!» حالا من هم درست مثل خودش شده و دیگر پدر و نداشتم که آهی کشیدم و کردم: «مجید، بابام...» و با همه که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی ناله زدم: «مجيدا من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...» و ای کاش فقط بود و لااقل را به فاتحه ای می کردم که می دانستم به قعر جهنم کرده و این طالع ، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به افتاده بود که اگر در آن شب های قدر امامزاده روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و زندگی مان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک خیلی بیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شوم با برادران آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می کردند تا کمی می کردم و جانم قدری سبک می شد که نمیشد و من در بهت که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می لرزیدم. مجید پا به پای نفس های ام، میزد و هرچه می توانست از نگاه نگران ولحن لبریز ، خرجم می کرد، بلکه قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی شد. انگار قرار نبود غم هایم به پایان برسد که تا می خواستیم در خنکای و مهربانی اسید احمد و مامان خدیجه، لَختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی مان آوار شد و اینبار چه سهمگینی بود که برادرم به عنوان بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست های تکفیری، با شلیک گلوله به سرش شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد. حالا این پر از اندوه و ، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی اش شد. حالا می فهمیدم نخلستان و شراکت و خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می خواهد با این خوش خط و در میان خانواده ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر خودشان به ببرند، همان کاری که با خانواده کردند! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دهم نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من
💠 | (آخر) و چه دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی بزرگوار پیامبر آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از من اهل سنت برده و جانم را آنچنان خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش میکردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بهجت انگیز این با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می برد که من با همه تمایلات و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل پیامبر(ص) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از شیعه ام، برای زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و بود، برای زیارت اربعین می کردم. همین که آسيد احمد و مامان خدیجه از خانه مان رفتند، مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟» و خودم هم نمی دانستم چه در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل موج زد و مشتاقانه دادم: «مجید! من می خوام بیام.» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊