✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
😭ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :
❗️«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
💔از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت : «از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💢و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد : «این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
😓جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
🏃♂همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
🍃ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_چهارم
سینی #چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: "قربون دستت الهه جان زحمت نکش!" و من همچنانکه ظرف #رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: "این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟" که مادر پرسید: "لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟" دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: "امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد."
سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: "منم دیدم #موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم." مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: "خیر باشه مادر!" که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: "راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون #الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری."
پیغامی که از دهان #لعیا شنیدم، حجم سنگین #غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند: "کدوم همسایه تون؟" و لعیا پاسخ داد: "نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون."
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون #خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که #فارغ_التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی #جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هرکسی برای این گره ناگشودنی #نظریه ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد.
مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا #شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود." پدر همچنانکه دستانش را میشست، #کم_توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: "چه خبر بود؟" و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: "اومده بود برای #همسایه شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن."
پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدی اش را پرسید: "چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد: "پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو #شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن."
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از #اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش #ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور
و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد.
حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش #دوید و با گفتن "عبدالله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما #ناامید صورت چرخاند و گفت: "نه، عبدالله نیس. آقا مجیده."
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس #عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد.
پدر که انگار امروز حسابی #خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: "از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، #کرایه رو دو دسته میاره میده."
و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : "خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت: "عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره." و پدر با #جنباندن سر، رضایت داد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه #تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم.
دستانم برای پختن #کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر #سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.
ظرف مایه کیک را در #فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، #شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت #به_لیمو تکمیل شد.
به نظر صبحانه خوب و #مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را #شکست و مژده آمدن مجید را آورد.
به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا #سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در #راه_پله پیچید.
مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح #احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از #غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه #مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش #عوض شود.
کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته #نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که #سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند....
به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه #جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست #تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!»
از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به #خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی #مبل نشست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_هفتم
"مجید! به نظر تو #سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی #اهل_بیت پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا #جدا کنین؟"
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را #بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور #زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز #غم غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی #آهسته پرسید: "کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟"
و من با عجله جواب دادم: "خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه #مسلمونا محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: "مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با #لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: "من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز #ناراحتت کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: "الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من #چیکار کنم؟!!!"
صدایش در غرش غلطیدن موجی #تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او #بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری #مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از #سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: "الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟"
و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه #سفره را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: "آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت #خوشمزه الهه رو بخور!"
به لطف خدای مهربان، پیوند عشقمان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و #تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای #خلیج_فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد.
هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف #پرهیاهوی اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجهمان را به خودش #جلب کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین #تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار #ناراحتی_هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.
دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های #طولانی_اش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی #کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از #غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، #فریاد بزنم و اشک بریزم.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به #سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای #کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی #نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه #خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال #مصیبت_بار مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای #مادرم نمیخواستم.
با گوشه چادر #سورمه_ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار #حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه #حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت #خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید.
مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به #سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از #نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟"
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا #خونریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین #طبقه_آخر از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی #عصبی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای #خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!"
سپس در برابر نگاه #معصومانه_ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، #نجوا کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری #غصه میخوری..."
و مثل اینکه نتواند قطعه #عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و #آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، #بلند_شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و #رنجهایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش #چشمانم رنگ و رو گرفت.
زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب #شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه #چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با #مهربانی پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم #شربت درست میکنم."
لبخند #پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که #میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به #شانه_ام به راه افتاد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_سوم
چشمان بیرنگ مادر #ثابت مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر #رنگتر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم #قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک
میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و #ضجه میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای #مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان #وحشتزده_ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور #ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید.
مجید با هر دو دستش شانه هایم را #محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان #خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم.
با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه #بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن #جرعه_ای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر #ترسیده بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!"
بغضم را فرو دادم و با طعم #گریه_ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه #نفس نمیکشید..." صورت مهربانش به #غم نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..."
و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به #شکوه گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه #گم شد و دل مجید بیقرار این حال #خرابم، به تب و تاب افتاده بود که #عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب #غمزده_ام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از #غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به #مجید کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم."
به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. #وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی #مستحبی خوانده و برای شفای مادر #دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد.
دو رکعت #نماز_حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که #بی_دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار #اجابت دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر #نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه #معجزه_ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_نهم
ساعتی به #غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی روی اُپن #آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا را که از #نانوایی سر کوچه گرفته بود، به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: "الهه! باز گریه میکردی؟"
برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت #سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با #مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد: "الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟" #سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز #اصرار کرد: "الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من #دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم."
سپس به چشمان #بی_رنگم خیره شد و #التماس کرد: "الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم #ساحل." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم #مقاومت کنم و با همه #بیحوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به #خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجمِ سنگین #غم مانده بر قلبم، به این سادگی ها از بین نمیرود.
طول خیابان منتهی به #ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از #خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش #نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:
"خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد #خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم."
سپس به نیم رخ صورت #غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: "دلت برای مامان خیلی #تنگ شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر #خلیج_فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به #اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای #خیسم به سمتم رو گرداند.
با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی #مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند #احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: "پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره #مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: "الهه! میدونی دل مجید چقدر برات #تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری با #مجید چی کار میکنی؟"
و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که #عبدالله از حالش میداد، #پوزخندی نشانش دادم و گفتم: "اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت..."
که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: "الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که #جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به #چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب #سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه #اجازه بده بیاد تو خونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سیزدهم
بالای تختم ایستاده و همانطور که با #مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری #نیمه_باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی #صندلی کنار تختم نشست و با #آرامش جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده."
چین به پیشانی انداختم و باصدای #ضعیفم گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم #گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه #سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای #کبودی روی دستم کردم و با #لحنی پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش #خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟"
و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن #لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری #تکان داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی #بد بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل #گچ_سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست #رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه."
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی #لبریز محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که #پرستار همانطور که مشغول #پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟"
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند
و جواب داد: "گفتن هنوز #آماده نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با #مهربانی ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط #فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟"
با نگاه گرمش به چشمان #بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه #سردرد و سر گیجه ات چند روز #ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب #آزمایش میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب #نجوا کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی #غرق غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..."
نگاهش به #غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی #میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای #مامانم تنگ شده!" و چشمه #چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی #دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا #گریه نکن! آروم باش عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفدهم
به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب #تشیع غوغا به پا کرده که من هم #زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از #گلایه پرسیدم: "مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان #اهل_بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس #مشکی پوشیدن چه سودی داره؟"
به عمق چشمان شاکی ام #خیره شد و با کلامی #قاطع پرسید: "مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه #گریه نکردی؟" و شنیدن همین پاسخ #شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به #جوش آمده و عتاب کنم: "یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیارفته، یکی میدونی؟!"
و چه زیبا چشمانش در دریای #آرامش غرق شد و به #ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ #طعنه تندم را داد: "الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث #دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
با شنیدن کلام آخرش، درد #عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به #شکایت گشودم: "پس چرا امام حسین (ع) جوابمو نداد؟ چرا هرچی #گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که #شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!"
و آنچنان نفسم به #شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی #مهتاب میزد که بی آنکه جوابی به سخنان #شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا #نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت #خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!"
از شدت حالت تهوع، آشوب #عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه #بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم #بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش #دعای_توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به #تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و #نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هرچه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک
میریخت، #طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: "چه خبره؟ درد داری؟"
مجید با سرانگشتش، #قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را #احضار کرد و پرسید: "جواب آزمایشش نیومده؟" و پرستار همانطور که به #لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: "زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه." که مجید رو #پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از #غم داشت، توضیح داد: "آقای دکتر! شدیداً حالت #تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!" و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با #خونسردی پاسخ داد: "حالا جواب آزمایشش رو میبینم."
و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی #بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل #عاشق او بیِمهریام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان..."
و نمیدانم چرا اینهمه #بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی #تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به #سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب #عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و #شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_هشتم
با #سردردی که از حرفها و حرکات #نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی #تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه #سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با #خودش برد. دیگر نه از هیاهوی #قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید #هویت خویشتنِ خویش را هم #پنهان میکردیم که به جای #مادرم، دختری #وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود.
از خیال اینکه اگر #مادر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و #شوری برایم غذایی #مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید #نیش و کنایه های #نوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد.
ساعتی سر به دامان #غم بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ #اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت #بلند کرد.
ساعت از دوازده #ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من #چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد #نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط #پیچید و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به #اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم.
#چشمانش همچون دو غنچه گل #سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس #پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد #خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم #عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین #سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.
در دستش ظرف غذای #نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی #آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم #بخوریم."
و چقدر #لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز #اربعین سال گذشته بود که به نیت من #شله_زرد گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت #مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به #دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو #بیای با هم بخوریم!"
و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به #عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و #قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊