eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_ششم انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت
💠 | "مجید! به نظر تو بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا کنین؟" حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی پرسید: "کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟" و من با عجله جواب دادم: "خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: "مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: "من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: "الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من کنم؟!!!" صدایش در غرش غلطیدن موجی روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: "الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟" و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: "آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت الهه رو بخور!" به لطف خدای مهربان، پیوند عشقمان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای ، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجهمان را به خودش کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊