eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۷) 🔹نظر خواهرها و برادرهایم را تا جایی که با ماهیت منافاتی نداشت می‌پذیرفتم. یعنی وقتی تصمیمی به نظرم درست بود دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست منصرفم کند. 😇اصغر آقا به خوبی روحیه‌ام را می‌شناخت و روی حساب این شناخت حتی برای می‌دانست چه کسی به درد من می‌خورد. 👌بیشتر کسانی که به این منظور پیش قدم شده بودند با وجود مالی و شغلی خیلی خوب نتوانسته بودند نظرم را کنند. 🌹اصغرآقا هم که از این مسائل خبر داشت و ضمناً خودش هم با من بود حتی گاهی در تصمیماتم از من دفاع می‌کرد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
💠 | "مجید! به نظر تو بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا کنین؟" حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی پرسید: "کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟" و من با عجله جواب دادم: "خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: "مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: "من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: "الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من کنم؟!!!" صدایش در غرش غلطیدن موجی روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: "الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟" و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: "آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت الهه رو بخور!" به لطف خدای مهربان، پیوند عشقمان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای ، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجهمان را به خودش کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد خوش آمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر را خوانده و هر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را کرد. مرد جوانی با رویی به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید اش نمود: "آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با دنبال حرف مجید را گرفت: "پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم شدیم. دیگه مثل داداشیم." سپس سرش را به نشانه خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: "مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: "تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: "مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب هم خیلی زحمت میکشید؟" و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: "اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بود. خدا خیرش بده!" مجید خندید و گفت: "آخه واقعاً ما با هم مثل . حالا إن شاءالله سر عروسیش جبران میکنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هوا و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب رفتم. یکی از خانم های در امامزاده سیدمظفر (ع) گفته بود که برای روا شدن هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود. تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از ، ولی به رویم لبخند میزد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: "نه دیگه، موقع افطاره، نمیشم!" سپس بشقاب را به دستم داد و را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: "عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: "نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی پرسید: "مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم: "نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه امسال را نه به حلاوت و شیرینی که به اشتیاق شفای ، با شادی نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊