شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_هشتم پدر زیر #لایه_سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_نهم
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد #تهران خوش آمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک #رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان #موفق برای مادر باشد.
در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر #خدا را خوانده و هر #سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم #طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش #دل_بسته بودم.
مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه #هواپیما به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به #سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و #لاغری بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید.
سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا #بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای #ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را #جلب کرد.
مرد جوانی با رویی #خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید #معرفی اش نمود: "آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم #بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم."
سپس سرش را به نشانه #احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: "مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب #خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: "تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد.
مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: "مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب #عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟" و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: "اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این #بنده_خدا بود. خدا خیرش بده!"
مجید خندید و گفت: "آخه واقعاً ما با هم مثل #برادریم. حالا إن شاءالله سر عروسیش جبران میکنم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊