eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم گریه میکرد و باز میخواست دلم را به عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن شیرین فقط بارش حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک بوده که چند بار دور اتاق چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم به ساعت رومیزی کنار کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای نمیدیدم تا بلاخره خودم را به رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز میشد که در این حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به هم به سختی ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا داشتند، ولی جز عبدالله کسی نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این ، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و ، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نفسهایم بریده می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به ، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا با خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد باشد که میخواست جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان نگاه کنم و دعایم نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: "الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای دادی؟!! از مجید نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای ، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از مجید خجالت میکشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | اشکی که از سوز پدر روی صورتم جاری شده بود، باسرانگشتم پاک کردم که اشاره اش را به نشانه حرف آخر صورتم گرفت و حکم داد: "فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد میکنی!" و با همه ترسی که از به جانم افتاده بود، نمیتوانستم نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: "همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!" دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه صدایم، مقابل هیبت سراپا پدر، قد علم کردم: "من فردا جایی نمیام." سفیدی چشمانش از سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان معصومانه ادامه دادم: "میخوام برم پیش مجید..." و هنوز حرفم نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم: "مگه نگفته بودم اسم این رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم نمیشه؟!!! تو دیگه عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!" با پشت دست سرد و لرزانم ردّ را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: "به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..." که چشمانش از خشمی آتش گرفت و از زیر پیراهن پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: "بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..." که فریاد عبدالله، نجاتم شد: "داری چی کار میکنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: "میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!" و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه کشیده و شاید از برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم شدن با این جماعت ، همه سرمایه مسلمانی اش را به داده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از بلندم کند و من فقط میکردم و دور از چشم که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را میکردم. همه بدنم میلرزید و باز خیالم مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید میکردم که از نقشه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟" و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام شد و در نهایت بیرحمی کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!" و انگار ، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم و خواست به اتاق بازگردد که به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟" از شدت به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی ؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمیخواستم آتش پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم شده و به اَشَد محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را که صبورانه بهانه آوردم: "من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر وایسا، من خودم میام." و به سرعت را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی شود که باز را در جیب پیراهنم پنهان کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله تر از گذشته، کمتر به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان . حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می گرفت. حالا در پس همه این ، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های را بخورد که چشمانم را گشودم و با بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!" و مجید هنوز نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با داد: "از این به بعد هر شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه باشه!" از اینکه این همه برادرم میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های ، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم شدم."   و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که دستش را گرفت و این بار با همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا تویی!" و با همین جمله غرق ، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا میداند در پس خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول غذا بودم، ولی تمام روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و نمیکردم که مدام برایم میوه و آب هم می آوردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره گریه هایم به نشست و نه اینکه داغ سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم: "مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو اونجا، برو پیشش نباشه. من کسی رو نمیخوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم که باز اصرار کردم: "وقتی مجید به بیاد، هیچکس نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..." و حتی نمیتوانستم کنم که خبر این حال من و دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: "عبدالله! تو رو خدا بهش نگو! اگه پرسید بگو خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!" که به کافی درد کشیده و نمیخواستم جام دیگری را در جانش کنم که باز کردم: "بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان ، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که در دلم حقیقتاً با سخن میگفتم: "بهش بگو نخور! بگو الهه ! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً به ظاهر به سفارش میکردم و هول نکرد. بگو الانم خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه." و دلم میخواست با همین دستان و ناتوانم باری از دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: "بهش بگو الهه گفت فدای ! بگو الهه گفت همه پولی که ازت فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هنوز یک روز از رفتن نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این سخت به سرانگشت مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل این همه تنهایی را برایش بزنم. حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمها و مرد زندگی ام هم روی تخت افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا آنقدر در گوش خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظه ای دست از نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو گریه میکردم و باز آتش خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم. دلم نمیخواست کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و ، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن ، بر باد رفتن همه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هرچه بود، هولناک آن شبم شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه بود که من و را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاهم زیر پرده ای از به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج با خدای خودم زیر لب میکردم: "خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ ! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، گریه میکردم. ساعت از یک گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک یارم بود که پیش از آنکه سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟" پاکت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..." و دل من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و میترسیدم کسی درباره دیروز خبری به رسانده باشد که با پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی کنار تختم رها کرد و گفت: "نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی شد. همش میگفت نباید به الهه وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس نگاهم کرد و با لحنی لبریز ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به افتاده و دیگر آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره گریه هایم قدری گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، میگفت امروز هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این عاقلانه نداشتم که در غوغای همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: "اتفاقاً مجید هم میخواست باهات کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!" و من به قدری صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با لرزانم را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید میتوانست باور کند این ضجه ها از یک ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..." من که میدانستم دل مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار کنم! فقط یه بار بوسش کنم..." تاوان این ناله های بی پروایم را میداد: "مجید ! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..." همه بدنم از فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا بیمارستان هنوز زنده بود..." عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!" و دل بیقرار من تنها به حضور قرار می گرفت که از میان پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... ... بچه ام از دستم رفت..." و به حال خودم نبودم که که دیشب تحت عمل قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از همین ضجه ها و که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و ، از حال رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانستم میبینم یا واقعا مجید است. به زحمت چشمانم را و تصویر صورت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای تا زیر به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیده اش افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک را پشت سر هم به زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این ، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت به رنگ خون در آمده و باز نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..." و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم ، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا چه دردی میکشد. از این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..." و دیدم که اول از داغ حوریه و بعد از من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..." از حجم سنگین که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های را پیش صورت صبور و نگاه زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..." و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! رو باختی، شکل خودت بود! حوریه مثل بود..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن بیقراری میکند که دیگر شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظاهراً قرار بود همه به رویمان بسته شود که سه روز از گذشته و هنوز اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی دست چپش را گرفته و او با راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا زخمی کرده و آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام شده و کیف را رها کرده بود. حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل به فعالیتهای فنی ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ میکردند. هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از به دستش نمی آمد و همان کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود. نمیخواستم به درگاه ناشکری کنم، ولی اول به بهای از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه مان کردم، همه سرمایه به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاهم به صورتش ماند که گرچه به نمی آورده تا دل مرا ، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: "من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر." مجید با دست روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: "نمی دونی کی برمیگرده؟" از اینکه میخواست باز هم به پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله را که به سمت در اتاق برداشته بود، کشید و رو به مجید طعنه زد: "این همه کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن رو لرزوندی، بس نیس؟!!!" و مجید انتظار این برخورد را میکشید که سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: "بذار خیالت رو راحت کنم! که هیچی، ابراهیم و محمد هم از بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!" مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: "من دیروز هم به ابراهیم زدم، هم به محمد، ولی کدوم حاضر نیستن حتی یه بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله هم میدانست پدر با انسانی و چه کرده که بارها به تباهی و سرِ زبان به اعتراض باز کرده که گواهی داده بود، ولی حالا از شاید گمان میکرد اگر در پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر کردم و حتی برای جلب تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! به قدری عصبی شده بود که بند اتصال دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از گرما و ناراحتی، باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم میدانست بیراه نمیگوید که از قُله و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه اش بر می آمد، پاسخ داد: "منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر ، به شما ظلم کرد! ولی بعضی خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!" با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: "اشتباه تو این بود که اون شب وقتی از پشت در نوریه داره به توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که نکردی سُنی بشی و رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی باز شه!" همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه طلبی چه بدهد. من از روزی که به عقد در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به از بین بردن نوه و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: "مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، نیس! ببین چی کردی که خدا داره باهات تصفیه حساب میکنه!" و دیدم نه از جای بخیه های که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای ، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من ، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهای مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟" در تاریکی تنگ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!" و با همه مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من نیستم! از اینکه این همه دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..." در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی بلند کرد. بند آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم." و دیگر منتظر من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی راهرو کشیده می شد و دل مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید در را بست و من با عجله را برداشتم و به درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو شرم و شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت آسید احمد و نیاز زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او میکشیدم که میدانستم رفتار پدر خودم ما را اینچنین کمک دیگران کرده و غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز را خواندیم و مهیای رفتن به خانه میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید را به دستم داد و نمیخواست با حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم ، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش بودم که با دلخوری زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون دیدم آتیش گرفتم! برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! باش!" و عبدالله از آنطرف میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا چی میگم! تو بگو کجایید، من خودم میام با صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز خواهری ام به افتاده و دلم نمی آمد بیش از این کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا باشم که را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با سؤال کرد: "آخه شما رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا کرد تا یه جای پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظاهراً سیستم بلندگو و هم آورده بودند که با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط کار بودند. همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر مرا در این ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه ، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، به شکایت باز شد که هنوز دو روز از موصل و هجوم تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که هم به خاک مصیبت نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از به نام ، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول آسید احمد در مورد همین تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین ندارد که این حیوان میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام که خود از ریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت و برادران سگ میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را نکرده و دهان خونینش را که فتوا به و حکم به میداد، از یاد بودم. گوشه به کابینت تکیه زده و بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده ، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم هستند که اعتقاد دارند موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر از جانب فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه ، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای دعا میکردند. میتوانستم تصور کنم چند آن طرفتر، چه حالی به دست داده و چقدر برای امام از نظرش، میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای مذهب کم ندیده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من هم میدانستم همه امور بر اراده پروردگارم میشود، ولی وقتی دلم سر باز میکرد و داغ تازه میشد، جز به بارش قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، را پاک کردم تا متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!" باورم نمیشد چه میگوید که کردم و پیش از آنکه محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین شد و پشت سرش محمد و که یوسف را در کشیده بود، از بیرون آمدند. میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و نبود و من چقدر شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که شده بود، مدام میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای من؟ میدونی چقدر برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه طرد شدم، نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از روزی که برای پیدا کردن پدر به رفته و محمد جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر زمزمه زد: «آقا مجید! !» و به قدری عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را و با گفتن «دشمنت !» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. از سرگذشت دردناک و مجید در این چند ماه داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما ، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با کردیم، خوردیم!» نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را ، ولی می دانستم هرگز لب به برادرم باز نکرده ام که شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!» عبدالله در سکوتی سرش را انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل ، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و هیچ توقعی نداشتم!» ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ نجیبانه ، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که نمیکردم چه داره سر خواهر پا به ماهم میاد...» و شاید دلش بیش از همه برای شدن می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا ! وقتی خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات گرفت! ولی از ترس بابا نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول بود، به وقوع و پدر همه اعتبار و را به تاراج داد! دیگر از دست کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش... رو به کردم و با دلی که به حال آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه کشید و با صدایی که انگار از اعماق ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد: "نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر کار می کنه. قراره با عطيه بریم ، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به و محمد رسیده بود که پس از من و به آوارگی و در به دری که ابراهیم به دنبال بختی به رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند روزانه خود را به دست آورند و کار پسران به کجا رسیده بود که پس از سالها بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با بود؛ جز به هم مسلکان خودش نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر میشدیم، همچنانکه و محمد به هر خفتی میدادند تا کلامی پدر نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چند لباس به تن نکرده و مثل و آسید احمد و بقیه امام علیه نبودم، ولی از نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان و زینب سادات برای احیاء ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در کلمات قصار امام على(ع)، خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در یک مسلمان اهل ، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این شب قدر، به این صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا بی قراری می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه شوم! ساعتی تا اذان مانده بود که زنگ در به در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرحال نبود که با همه بی های پدر و ، نگران حالشان شدم و با سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته داد: «نه! بابا که کلا گوشی اش خاموشه. از هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.» ترس از سرنوشت پدر و برادرم، بند دلم را کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «العیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و می سوخت که کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه این جا ! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت به زنگ نمی زنه به خبری به و بچه اش بده!» دلم به قدری بی قرار شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.» و همین کار وحقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاء الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.» که عبدالله لبخندی زد و به طرزی سؤال کرد «حالا تو چی کار میکنی تو این ؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید کرده بودی، خودت رو به هر و آتیشی می زدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه به شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد ها کار میکنه!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) چیزی به اذان نمانده و مشغول تهیه بودم که موبایل مجید به در آمد. از پاسخ و احوالپرسی اش فهمیدم است و همچنان که را در روغن تفت می دادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از بیرون آمدم. کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟» به سمتم که چرخید، رنگ از پریده بود و لبهایش تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج را نشانش دادم: «چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟» موبایلش را روی انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته کرد: «چیزی نشده...» در برابر نگاه وحشتزده ام روی نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان باهاش رفیق بوده، په خبری از ابراهیم بهش داده ...» و تا نام را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به تو مرز ترکیه گرفتن، مثل این که می خواسته وارد کشور بشه، الانم بازداشته. زنگ زده بود که بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.» دیگر نتوانستم بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود ، ترکیه چی کار می کرده؟» و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم بود، تازه برای امشب گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره ...» و هنوز به آخر نرسیده، با دستپاچگی کردم: «حالا چی میشه؟ زندانی اش میکنن؟» از روی تأسف تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیرقانونی وارد کشور بشه.» و می دید رنگ از پریده و دستانم می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره به خبری شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور !» زبانم آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل لعیا و برادرزاده عزيزم بودم که با پریشانی پرسیدم: «لعیا هم خبر داره؟» و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) گوشه اتاق روی چمباته زده و سرم را به گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از بر نمی آمد. نه میتوانستم کنم که داشتن چنین پدری مایه بود، نه میتوانستم روی غمم سرپوش بگذارم که به هر حال را از دست داده و حالا حقیقتاً شده بودم. مات و اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و عبدالله شنیده بودم، از لب به چیزی نزده و حتی اشکی هم نریخته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای قیام کرده و حتی مسلمانانی از و و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه برای این حیوانات ، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای بُرده بود؛ اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و میکند، به جرم مخالفت با فتوای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه وحشتناک بوده، از اردوگاه میگریزد و شاید خدا به و دختر خردسالش رحم کرده بوده که را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که من خودش را به رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره به چه از این خونه بیرون رفت که حتی توان دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان که چه ساده از دستش رفت و زندگی که چه راحت شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر ورزیهای بود که به چنگ نوریه به رفت؛ ابراهیم خبر داده بود تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل مسلمانان بیگناه ، در جیب تروریستها و خرج خون مشتی و بچه بی دفاع کرده است. دلم که پدرم با همه خلقیها و ، یک مسلمان بود و با همسری با زنی صفت، نه فقط سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب زد و با ننگ مسلمان از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که با همه نیش و کنایه های زبان و دل پُر حرص و ، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی را میکشد که تازه باید جنایتهایش را پس میداد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) مامان خدیجه با خانم که کنارش نشسته بود، هم شده و من و زینب سادات بیشتر با هم می زدیم. مثل دو ، روی تشک کنار هم نشسته و همان طور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم: «به نظرت تا روز چند نفر وارد میشن؟» ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: «نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!» سپس در برابر نگاه ، لبخندی زد و سر برایم توضیح داد: «قبل از این که بیام اینجا، ترجمه یه از به روزنامه رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگ ترین حرکت مذهبی تو ! حتی از مراسم هم بزرگ تره!» و نمی توانستم کنم که فقط مرزهای از هجوم جمعیت بسته شده و میدیدم که سه ردیف موازی به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به های متعدد تروریستی کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: «ببین اینجا چقدر و میوه و آب میکنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله ، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده امام حسین هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا میدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!» و حقیقتا مقایسه شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که میدیدم خادمان موکب ها به زائران میکنند تا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای از عزاداران امام حسین(ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین(ع) را بر فرق سر خود اکرام کنند، که میدیدم سالخورده و محترم هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتان شان، و علاقه میکرد! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊