eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | به همین یک کلمه هم خون در صورتش جوشیده و من به قدری از پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا، به روح پدر و قَسَمت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ نرو! بخاطر من، بخاطر بچه مون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!" که سوزش سیلی امروز و لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان شکایت کردم: "من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی باردارم! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه نرو!" انگشتان سرد و بی حسم را میان دستانش فشار داد و با که بر دلش سنگینی میکرد، اعتراض کرد: "از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم میکنم که زنم رو کتک زده و میخواسته بچه ام رو از بین ببره..." که من هم دستش را محکم گرفتم و با عاجزانه تمنا کردم: "مجید! میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی میترسم! جون الهه، جون ، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم..." که نگاهش از این تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی سؤال کرد: "آخه چرا میخواست این بچه رو از ببره؟ من بد بودم، من بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل چیه؟" و باز از نام زشت نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای را گفتم: "گناهش اینه که باباش تویی! اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله هم میدانست پدر با انسانی و چه کرده که بارها به تباهی و سرِ زبان به اعتراض باز کرده که گواهی داده بود، ولی حالا از شاید گمان میکرد اگر در پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر کردم و حتی برای جلب تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! به قدری عصبی شده بود که بند اتصال دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از گرما و ناراحتی، باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم میدانست بیراه نمیگوید که از قُله و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه اش بر می آمد، پاسخ داد: "منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر ، به شما ظلم کرد! ولی بعضی خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!" با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: "اشتباه تو این بود که اون شب وقتی از پشت در نوریه داره به توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که نکردی سُنی بشی و رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی باز شه!" همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه طلبی چه بدهد. من از روزی که به عقد در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به از بین بردن نوه و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: "مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، نیس! ببین چی کردی که خدا داره باهات تصفیه حساب میکنه!" و دیدم نه از جای بخیه های که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) بانویی در صدر روی صحنه رفته و می خواست همنفس با این همه مادر عهدی با امام زمان می بندد تا تمام این کودکان به سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان به فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را یاری مهدی موعود می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر کنند. که روی صحنه بود، عجیب برپا کرده و شیر خوار امام حسین ته را با عنوانی صدا می زد که بدنم را به افکند: «یا حسین! یا ادرکنی...» نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای خانه را به هم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد ، گریه های تلخم را در خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش نکشم. روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب بازی فرو رفته و یا از شدت پرپر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به چرخید. تازه می دید که من در دریای اشک دست و پا می زند و از شدت به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنان که به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد: «چیه ؟ چی شده عزیزم؟» و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، باش عزیزم!» و دل خودش هم دخترش شده بود که با نغمه نفس های ، نجوا میکرد «منم دلم براش تنگ شده! دلم میخواست الان بود! به خدا دل منم می سوزه!» ولی من پیش را دیدم که درست شبیه حوريه ام بود و هنوز سیمای و زیبایش در مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو رو ندیدی همین بود، همینجوری آروم بود. ولی دیگه نفس نمیکشید...» و دوباره آنچنان ماتم کودک شده بودم که دیگر هم نمی توانست کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب زده ام ضجه می زدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊