eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاهم سرم به شدت #درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود
💠 | عبدالله هم میدانست پدر با انسانی و چه کرده که بارها به تباهی و سرِ زبان به اعتراض باز کرده که گواهی داده بود، ولی حالا از شاید گمان میکرد اگر در پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر کردم و حتی برای جلب تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! به قدری عصبی شده بود که بند اتصال دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از گرما و ناراحتی، باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم میدانست بیراه نمیگوید که از قُله و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه اش بر می آمد، پاسخ داد: "منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر ، به شما ظلم کرد! ولی بعضی خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!" با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: "اشتباه تو این بود که اون شب وقتی از پشت در نوریه داره به توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که نکردی سُنی بشی و رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی باز شه!" همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه طلبی چه بدهد. من از روزی که به عقد در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به از بین بردن نوه و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: "مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، نیس! ببین چی کردی که خدا داره باهات تصفیه حساب میکنه!" و دیدم نه از جای بخیه های که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊