💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نهم
از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی #لبریز بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم #مجید! بچه ام خیلی صدمه خورد!"
و تنها خدا میداند چقدر #پشیمان بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار #مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام #چیزیش شده؟"
همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت #چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به #شیرینی داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر #غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، #غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!"
ولی آنچنان #جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی #قرار نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم #اینجوری شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست #خودم نبود!"
و او طاقت نداشت به #تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط #حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت #پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب #مادری_ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم.
از چشمان بیرنگ و صورت گرفته #مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد.
چند قدمی تا سر #کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و #انرژی همیشگی اش #سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب #سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید #دست داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد.
سپس به سمت من #چرخید و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! #داداشتون اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا #مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!"
مجید دستی به سرش #کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و #مشغول بازی شد. مجید #کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به #خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط #بخند!" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت #خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_ششم
سپس به #چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: "ولی واقعاً اون همه #مصیبت کشیدن ارزش این همه پافشاری رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من #سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه #ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو #داغون کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!!"
و ای کاش اسم #حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و #اشکم جاری شد. سرم را #پایین انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ #دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: "خُب #مجید که نمیدونست #اینجوری میشه!"
که با #عصبانیت فریاد کشید: "نمیدونست وقتی تو رو از #خونه زندگی ات #آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات #جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!"
عبدالله همیشه از مجید #حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به #تنگ آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از #همسرم حمایت کردم: "مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، #میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی
کنه و #قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا #نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم."
در برابر نگاه #برادرانه_اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم #شوهری هم انتخاب کرده و #نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان #دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را #مقصر میدانست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
عبدالله هم میدانست پدر با #هویت انسانی و #اسلامی_اش چه کرده که بارها به تباهی #دنیا و سرِ #درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که #آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از شاید گمان میکرد اگر در #برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر #مدارا کردم و حتی برای جلب #رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم #شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد!
#مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال #آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از #شدت گرما و ناراحتی، #تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.
عبدالله هم میدانست #مجید بیراه نمیگوید که از قُله #غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه #ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد: "منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر #نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی #وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!"
#مجید با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان #عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: "اشتباه #اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در #شنیدی نوریه داره به #سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که #قبول نکردی سُنی بشی و #غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا #عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی #برات باز شه!"
#مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و #پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه #منفعت طلبی چه #جوابی بدهد. من از روزی که به عقد #مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به #مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر #نان شب!
همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه #زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر #شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به از بین بردن نوه #معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم #هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه #تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست:
"مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، #بی_حکمت نیس! ببین چی #کار کردی که خدا داره #اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!"
و دیدم نه از جای بخیه های #متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش #آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊