💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هفدهم
پاسخش به قدری #غیر_منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای #نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: "اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون #قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم."
با آوردن نام مادربزرگش، #لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: "خدا رحمتش کنه! عزیز #خیلی_مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و #تنها زندگی میکردم."
ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: "خدا #لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!" جمله ابراهیم نفس #حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: "ببخشید مجیدجان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!"
و این کلام محمد، آقای عادلی را از #اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای #ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: "نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز #گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد #عید_قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای #ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت #دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به #یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
عبدالله متحیر #نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا #اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های #آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش #آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور #مجید در این خانه فرورفتم که میشد #امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش #محروم شده بودم.
عبدالله با سایه #سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق #میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم #گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش #خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و #مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:
"مجید میخواست زنگ بزنه #پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو #خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو #بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا #قضیه رو حل کنه."
اشکی را که گوشه #چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو #میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!"
از کلام آخرم، عبدالله به #سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!"
و این تنها #تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و #تلخی، اندکی مذاق جانم را #شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب #اهل_تسنن هدایت کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_ششم
سپس به #چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: "ولی واقعاً اون همه #مصیبت کشیدن ارزش این همه پافشاری رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من #سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه #ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو #داغون کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!!"
و ای کاش اسم #حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و #اشکم جاری شد. سرم را #پایین انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ #دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: "خُب #مجید که نمیدونست #اینجوری میشه!"
که با #عصبانیت فریاد کشید: "نمیدونست وقتی تو رو از #خونه زندگی ات #آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات #جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!"
عبدالله همیشه از مجید #حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به #تنگ آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از #همسرم حمایت کردم: "مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، #میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی
کنه و #قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا #نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم."
در برابر نگاه #برادرانه_اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم #شوهری هم انتخاب کرده و #نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان #دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را #مقصر میدانست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊