eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
266 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون." که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. نماز صبح را با دلی خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم ، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را . مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! لب آینه اس." و فریاد بعدی را با محبت بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان را به خوابی عمیق فرو بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله با هر دو دستش، چشمان را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه دلم چه بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: "عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از رفت..." دست سردم را میان دستان فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: "مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی نذاشت." از شنیدن نام مجید، خون در به جوش آمد و خروشیدم: "من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!" عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: "هرچی تو بخوای جان! تو آروم باش!" از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم میکرد، اعتراض کردم: "عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!" عبدالله لبخندی زد و با غمگین جواب داد: "الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!" که بغضم شکست و با هق هق ناله زدم: "عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (ع) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط بزن..." دیگر صدایم میان گم شده و چشمهایم زیر طوفان جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: "عبدالله! من خیلی زدم! من از ته دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت..." گریه های پُر سوز و ، اشک عبدالله را هم کرده و دیگر هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانه اش میداد و میشنیدم که به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نفسهایم بریده می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به ، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا با خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد باشد که میخواست جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان نگاه کنم و دعایم نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: "الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای دادی؟!! از مجید نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای ، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از مجید خجالت میکشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سپس به دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: "ولی واقعاً اون همه کشیدن ارزش این همه پافشاری رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!!" و ای کاش اسم را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و جاری شد. سرم را انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: "خُب که نمیدونست میشه!" که با فریاد کشید: "نمیدونست وقتی تو رو از زندگی ات میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!" عبدالله همیشه از مجید میکرد و میدانستم از این حال و روزم به آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از حمایت کردم: "مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا . بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم." در برابر نگاه شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم هم انتخاب کرده و قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را میدانست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊