💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_دوم
و من منتظر شنیدن همین #اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با #قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات #دریایی_اش را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی #هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!"
و چقدر #قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق #سرد و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و #باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش #کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
"مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه #شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون #اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد."
و هدایتش به مذهب اهل #تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت #حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید #عاشقانه_اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر #عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه #صحیح هدایت بشن!"
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر #بختم را برای کشاندنش به #مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج #آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی #زمین بوده و #مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!"
و حالا چه #فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های #اعتقادی_اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به #بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان #عقاید منطقی ام چه قاطعانه #رژه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و #سینه_زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو #دوست داری، باید از رفتارش #الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!"
در سکوتی #ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله #اعتقاداتش، مشق #الفبا میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی #لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
"فکر میکنی ما برای چی #گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه #مشکی میپوشیم؟ برای چی #هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ #فلسفه_ای نداریم؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
پیش چشمانمان آبی #زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و #سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان #دست میکشید تا ایمان بیاوریم که #پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است.
حالا ساعتی میشد #مژدگانیِ نعمت که نه، برکت تازه ای را در #زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که #مجید دلش میخواست، دختری پُر ناز و #کرشمه بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، #سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش #چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود.
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه #باران میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در #امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر #دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به #میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید #خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از #رطوبت باران همچنان از شادی میدرخشید. هرچه #اصرار میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر #بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران #محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش #لذت ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان #اذیت شود.
به خاطر بارش به نسبت #شدید باران، ساحل #خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای #دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به #تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال #خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران
رؤیایی!
صدای دانه های #درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش #غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و #احساس میکردم زمین و #آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته اند.
مجید همانطور که دسته #چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل #هیاهوی ساحل طوفانی #خلیج_فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم."
و من حسابی سرِ #ذوق آمده بودم که با صدای بلند #خندیدم و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! #سردم نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف #کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت #ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟"
سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو #دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم #نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
"اگه الان #مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر #ذوق میکرد! مجید خیلی دلم #میخواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، #بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!"
که تازه متوجه #نفسهای خیسش شدم و دیدم سفیدی #چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای #باران که از قدمگاه اشکهای #گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو #حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان
#نگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم.
دسته چتر را که بین #انگشتانش مانده بود، گرفتم و #پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به #آسمان انداخت تا #مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست #نگاهش را در پهنه آسمان #گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که #آهسته صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟"
و فهمید دیگر نمیتواند #احساسش را فراری دهد که صورت #غمگینش از لبخندی #غمگین_تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی #خوب میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند #حجم حسرت مانده در #حنجره_اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:
"از بچگی هر شبی که #خوابم نمیبرد، دلم میخواست #مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره #خوب میگرفتم، دوست داشتم بابام #زنده بود تا یه جوری #تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم!
اون روزی که #عاشقت شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب #عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان #بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه #مادری، نه حتی خواهر برادری.
درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه #کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان #بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم #نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!"
و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب #غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه #دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای #خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این #تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه #تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه #غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، #حوریه رو عشقه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار #شنیدن صدای مجیدم، بوقهای آزاد را #میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: "عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟"
از حرارت محبت کلامش، #قلب یخ زده ام تَرک خورد و با #صدایی شکسته جواب دادم: "سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت #خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: "الهه جان! حالت خوبه؟"
و من با همه #دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز #میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: "من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای #جواب من، باز پرسید:
"الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟"
چقدر دلم میخواست کنارم بود تا #آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه #صبورش زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم #زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی
شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: "من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟"
و باز هم باور نکرد که صدای #نفسهای خیسش در گوشم نشست و آهسته #زمزمه کرد: "الهه جان! #شرمندم، خیلی اذیتت کردم، #قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سوم
از نفسهای خیسش فهمیدم که #آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که #دلم آتش گرفت: "الهه! این مدت چند بار به خدا #شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی.."
و بعد با همان صدایی که میان آسمان #بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: "ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که #الهه تو زندگی ام نباشه!"
و باز با صدای بلند #خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه #سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با #شیطنتی شیرین پرسید: "بابا خونه اس؟"
با سرانگشتم #قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و #پاسخ دادم: "نه. از سرِ شب که رفته خونه #نوریه، هنوز برنگشته."
سپس آهی کشیدم و از روی #دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: "هر شب میره خونه #نوریه تا آخر شب، #التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!"
ولی مثل اینکه #دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، #پیشنهاد داد: "حالا یه سَر برو تو #بالکن تا حال و هوات عوض شه!"
ساعتی میشد که با هم #صحبت میکردیم و احساس کردم #خسته شده و به این بهانه میخواهد #خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: "باشه! شب بخیر..."
که دستپاچه به میان حرفم داد: "من که #خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، #هوای تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند #قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت #بالکن میرفتم، گفتم: "خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی."
در جوابم نفس #بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: "خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!"
قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: "آهان! #خوبه! همینجا وایسا!"
نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم #باور کنم که میان خنده ادامه داد: "اینجا الهه جان! من اینجام!"
همانطور که با یک دست #چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را #چرخاندم و در اوج #ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند #نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.
در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ #حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از #روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش #صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! #شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هشتم
نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعا
مجید است. به زحمت چشمانم را #گشودم و تصویر صورت #مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی #صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. #آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.
کنار صورتش از ریشه موهای #مشکی تا زیر #گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی #شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد.
پای چشمان کشیده اش #گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی #صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش #کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک #پایش را پشت سر هم به #زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از #عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به #ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد.
هنوز محو صورت رنگ #پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر #لب اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش #خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این #حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود #منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت #گریه به رنگ خون در آمده و باز #دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی #تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم #پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا #نفهمم چه دردی میکشد. از #تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش #سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..."
و دیدم که #نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از #غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از #مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم #هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..."
از حجم سنگین #بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های #قلبم را پیش صورت صبور و نگاه #مهربانش زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و #حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..."
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! #شرط رو باختی، #حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل #تو بود..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از #گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن #دخترش بیقراری میکند که دیگر #ساکت شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید #حس نمیکردم و مثل شیعیان #اعتقادی عاشقانه در #قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار #خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به #گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و #همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم #شکست که اشک از چشمانم فواره زد.
در گوشه تنهایی و #تاریکی این غربتکده از اعماق قلب #غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر #جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به #فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر #آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم #نمانده بود تا همین جسم نیمه #جانم را از زیر این آوار #بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم #زبانم به ناسپاسی باز شود!
روی تخت افتاده و صورتم را در #بالشت فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از #منتهای جانم با خدا درد دل میکردم.
از #دلتنگی برای مادر #مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و #پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای #هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا #فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و #همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای #سپید روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود.
نمیدانم چقدر سرم را در #بالشت کوبیدم و به درگاه #پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان #بیحالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم #ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود.
صورتم از #قطرات اشک و دانه های عرق پُر شده و از #شدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. #چشمانم جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق #تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه #قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و #تنها در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر #مجید بازگردد و دعایم #اجابت شد که مجید در را به رویم گشود....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_یازدهم
ناله مردم آنچنان به گریه #بلند شده بود که صدای سید احمد به سختی #شنیده می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا #حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم #شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به #قصد آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و #ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد.
حالا دل مردم همه #دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی #آسمان بلند کرده و گوشم به نوای #آسید احمد بود:
«حالا این قرآن ها رو روی #سرتون بگیرید. یعنی #خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی #خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، #محبت علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...»
و چه آشوب شیرینی به #جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق #اولیایی که بهترین #بندگانش بودند، عاشقانه #قسم میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...»
همچون سال گذشته، #چشم طمع به اجابت #دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه #شیدایی مجید، از این #مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان #نورانی از اوج آسمان به #اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را #باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام #علی چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به #پای پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم.
هرچند هنوز نمی توانستم #دردهای دلم را با روح #بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند #پیچیده نرسیده و هنوز #جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هشتم
ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام #رعد و برق میزد که سرانجام #بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در #آب فرو برد.
مجید هم از این #هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال #خرابم، کنارم #کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در #خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه #آسید_احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و #برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در #صورتشان را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای #شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به #قتل برادران مسلمان خود بسته بودند.
آسید احمد و مامان #خديجه آمده بودند تا به یک شب #نشینی صمیمی، #میهمان من و #مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را #حفظ کند که دستی به #موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این #پدر و مادر #مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس #عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نه می توانستم #لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی #شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه #مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
صدای آسید احمد را می شنیدم که با #مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و #عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه #تشکر می کرد.
یاد صفای آن روزها به خیر که با همه #عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای #امام_حسین(ع) و داشتم، باز چه شور و
حال #خوشی بود که از #صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی #عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از #عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک #مصیبتی می نشینم!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهاردهم
به علت #محدودیت_های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر #نجف جلوگیری میشد و #مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای #پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی های به نسبت #سنگینی که هریک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان #خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم.
خیابانها مملو از #جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی #نیمه_شب، همچنان با #شیدایی به سمت #حرم می رفتند.
هر
چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر #پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از #مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر #نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پرتوان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز #شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز #شهادت فرزند پیامبر آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده #شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف #لبریز از شیعیاتی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند.
هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ازدحام #جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کندتر می شد که #آسید_احمد قدم هایش را #آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت #راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنان که زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، #چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم #لبخند می زند!
باور می کردم یا نمی کردم، مقابل #مرقد امام علی(ع) ایستاده و #چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو #زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش میکردم که نمی دانستم چه کنم!
مجید دست به سینه گذاشته و #میدیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار #وهابیت، حق #پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق #شور و عزا، در برابر حرم #امامش بی پروا گریه می کرد، زینب سادات با هر دو دست مقابل #صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی #عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی که می افته، واسه منم دعا کن!»
از تمنایی که یک بانوی #فاضله شیعه از دختری #سنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم #اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، #خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب #مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من #دعا کن!»
و بعد چشمانش به رنگ #آسمان سخاوت درآمد و میان #گریه ادامه داد: «برای همه #مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی #اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!»
و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از #گریه پر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد #مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت #گنبد طلایی اش پر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به #دنبالش به راه افتادیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊