شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دوازدهم احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سیزدهم
حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد : «بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!»
و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد : «میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد : «هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد : «تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت : «دیوونه من دوسِت دارم!»
از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید : «نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد : «به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت : «اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!»
و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد : «دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد : «به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!»
و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد : «البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد : «فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گر
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد : «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم : «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد : «اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد : «اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند : «اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد : «نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد : «این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت : «حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند : «پس چرا نمیاید بیرون؟»
از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد : «الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت : «اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد : «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد : «امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت : «میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_دوم "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون #مجید رو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_سوم
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام #برائت از این گروهها بود.
شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه
دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از #وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله #متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به #خون مسلمانان میگفت. سر
کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: "اون مجید نیس؟"
که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: "آره، مجیده." بی آنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی #نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند.
آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و #منتظر رسیدن ما ایستاد.
ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس #قلبی ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت.
عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ #سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول #محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید.
او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل #تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها #بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد.
قدری با هم #گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفل
در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل #حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم #غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس #گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم.
خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای #احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به #مذهب اهل تسنن باشد که آرزویِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهیِ به حرام او باشد!
با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال #نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبکِ برخاستن
هنگامه نماز صبح بود.
سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را می خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های #شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_نهم دقایقی به نظاره #صورت_زرد و استخوانی اش بالای سرش ای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتادم
در همه خیابانها #پرچم_سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ #عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان #خسته_ام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: "الهه جان! امشب من خودم #افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!"
و من هم به قدری #خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی #سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز #جزء قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا #شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم.
عهد کرده بودم #ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت #مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان #قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا #ماه_رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای #رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_چهارم پرده اتاق #خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
سی دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: "این سی دی ها رو هم حتماً ببین! خیلی #جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در مورد اینه که شیعه ها میرن تو #حرمها و به یه مُرده سلام میکنن و ازش میخوان که #حاجت رواشون کنه!"
و من حتی از نگاه کردن به #چشمان شوم نوریه ابا میکردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این #اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم میدانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار #آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می دهند و #نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک آنها میدانست که نه تنها #شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص) تمنا میکنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک #بدانیم!
هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده #تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردِّ پای این تردید در #دلم پر رنگتر شده بود، ولی باز هم #اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر (ص) بود که نمیتوانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل #عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه میپذیرفتم کافر و #مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و #دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه #مسلمانان است.
حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر #من و به کام #شیطان در خانه ما خوش رقصی میکرد که باز از همنشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا میکردم هر چه زودتر از خانه ام برود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین بلندم کند و من فقط #گریه میکردم و دور از چشم #پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را #تکرار میکردم.
همه بدنم میلرزید و باز خیالم #پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، #مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و #مضطرب پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده #مجید بیاد اینجا؟"
و من دیگر حالی برایم #نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید #حیا میکردم که از نقشه #بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت #بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟"
و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر #تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که #پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر #کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و #محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو #روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این #خونه بذاره بیرون!"
ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به #زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام #خیره شد و در نهایت بیرحمی #تهدیدم کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ #پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!"
و انگار #شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم #نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که #عبدالله به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر #سرش فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن #ابراهیم محمد بیان!"
و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز #نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و #نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره #مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟"
از شدت #گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی #مجید؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با #دلواپسی جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام."
و من نمیخواستم آتش #خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با #دستپاچگی التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم #محاکمه شده و به اَشَد #مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را #بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
"من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون #خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر #کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت #ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم #گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی #ایجاد شود که باز #گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از #مصیبت که بر سرم #خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط #سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، #بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و #قناعت مادرم به چنگ مشتی #وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی #شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین #عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت #مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای #هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و #حیرت_زده حال خراب و صورت #خونی_ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با #نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با #توهین به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره #الدنگه!"
#ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان #دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش #فریاد زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر #بی_آبروت عزاداری کنی!"
و او هم از #تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس #کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها #مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به #جانب آغاز کرد:
"من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی #طلاق بگیره یا از این #خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست #سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای #نوریه؟!!!"
و پدر آنچنان به سمتش #خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد #قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به #درک! به جهنم! ولی من هم یه #شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!"
ابراهیم و محمد به #سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در #نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط #مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش #متنفر شده باشد، با لحنی لبریز #بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
"از این در که رفتی بیرون، دیگه #فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم #فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو #شناسنامه_ام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه #دختری به اسم الهه ندارم!
یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، #حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول #حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!"
و برای من که میخواستم دل از همه #عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه #جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط #دعا میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از #جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نوزدهم دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیستم
از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای #عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: "باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا #پنجشنبه خونه رو آماده کنید!"
صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از #ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و #شادی رسیده و دیگر روی پایش #بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: "امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه #فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟"
و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی #پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: "خدا بزرگه حاج #خانم! إن شاءالله ما این خونه رو #دوشنبه تحویل شما میدیم!"
و نگران #موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: "حاجی #گفته که فسخ قرارداد #جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هرچی داشتیم برای #جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو #راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!"
و من بابت کاری که برای #خدا میکردم، دیگر #جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: "این چه حرفیه #حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. #خیالتون راحت باشه!"
و خدا میداند که از #انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب #شکسته خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از ته دلش این مادر و دختر #شاد شده بود که حبیبه برایم دعا کرد: "إن شاءالله هرچی از خدا میخوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین #امام_جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!"
و تا وقتی از در بیرون #میرفت،همچنان برایم #دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و #ساده_اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی #دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود.
با نگاهم تک تک #وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه #چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای #پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های #مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی #زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های #شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و #اسباب_کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت #اضافی را برایم #ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پردردسر است ولی همه را به خاطر #خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و #ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد.
نگران برخورد #مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با #خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به #رحم آورد، دل مجید را هم نرم #خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پنجم چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_ششم
گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از #دستم بر نمی آمد. نه میتوانستم #عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه #شرمم بود، نه میتوانستم روی #غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال #پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً #یتیم شده بودم.
مات و #مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و #سفید عبدالله شنیده بودم، از #صبح لب به چیزی نزده و حتی #قطره اشکی هم نریخته و #تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم #عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای #تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از #ایران و #لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق #جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای #هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه #مزدوری برای این حیوانات #درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به #دستمزد آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای #نوریه بُرده بود؛ #ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد #نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر #تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و #اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای #مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به #جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه #جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه #تکفیریها میگریزد و شاید خدا به #لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که #جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از #گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که #برادر من خودش را به #ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز #بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید #شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
بیچاره #عبدالله به چه #حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان #دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در #خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان #پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی #برادرم که چه راحت #فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر #قناعت ورزیهای #مادرم بود که به چنگ #برادران نوریه به #تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود #نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل #عام مسلمانان بیگناه #سوریه، در جیب تروریستها #ریخته و خرج #ریختن خون مشتی #زن و بچه بی دفاع کرده است.
دلم #میسوخت که پدرم با همه #کج خلقیها و #خودسریهایش، یک مسلمان #مقید بود و با همسری با زنی #شیطان صفت، نه فقط #سرمایه سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب #حراج زد و با ننگ مسلمان #کُشی از این دنیا رفت!
جگرم آتش میگرفت که #ابراهیم با همه نیش و کنایه های زبان #تلخ و دل پُر حرص و #طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران #دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی #انتظارش را میکشد که تازه باید #مکافات جنایتهایش را پس میداد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊