eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از آهنگ سنگین عبدالله حس نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با آهسته به مجید داد: "مجید! من میدونم اون حق تو و الهه اس! ولی هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیرخواهی اش در دل اثر کند، با صدایی آهسته تر داد: "دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو به یه سمساری." از اینکه میشنیدم زیبا و وسایل نوزادی دخترم به سمساری رفته، قلبم و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ادامه داد: "یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه کنه! یعنی دیگه کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!" و در برابر مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد: "من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با پاسخ داد: "من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد." و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر که باز تذکر داد: "منم میدونم از مسیر به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! ! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) گوشه اتاق روی چمباته زده و سرم را به گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از بر نمی آمد. نه میتوانستم کنم که داشتن چنین پدری مایه بود، نه میتوانستم روی غمم سرپوش بگذارم که به هر حال را از دست داده و حالا حقیقتاً شده بودم. مات و اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و عبدالله شنیده بودم، از لب به چیزی نزده و حتی اشکی هم نریخته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای قیام کرده و حتی مسلمانانی از و و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه برای این حیوانات ، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای بُرده بود؛ اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و میکند، به جرم مخالفت با فتوای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه وحشتناک بوده، از اردوگاه میگریزد و شاید خدا به و دختر خردسالش رحم کرده بوده که را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که من خودش را به رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره به چه از این خونه بیرون رفت که حتی توان دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان که چه ساده از دستش رفت و زندگی که چه راحت شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر ورزیهای بود که به چنگ نوریه به رفت؛ ابراهیم خبر داده بود تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل مسلمانان بیگناه ، در جیب تروریستها و خرج خون مشتی و بچه بی دفاع کرده است. دلم که پدرم با همه خلقیها و ، یک مسلمان بود و با همسری با زنی صفت، نه فقط سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب زد و با ننگ مسلمان از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که با همه نیش و کنایه های زبان و دل پُر حرص و ، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی را میکشد که تازه باید جنایتهایش را پس میداد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊