eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
2 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | در برابر موج خروشان ، سکوت کردم تا خودش با نرم تر ادامه دهد: "الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام ، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی ! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی پام بذاره که تو دوست داشته باشی." و نمیدانست که پدر جز به صدور طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم: "مجید! تو که به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!" در جوابم تنها بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای شد تا خودم حرف دلم را بزنم: "به خدا انقدر هم نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | باورم نمیشد که خانه بزرگ و به همین به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟" و نگذاشت بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای بدی؟!!!" عبدالله مات و مانده و خبر نداشت که این آتش بی سابقه، از لرزش قلب مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، هم رو همه!" سپس بلند شد و به دل بیقرارم، کنار روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر آروم باش!" باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد سیاهی میرفت که را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: "امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی که بیشتر اذیت شه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای ، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من ، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهای مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟" در تاریکی تنگ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!" و با همه مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من نیستم! از اینکه این همه دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..." در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی بلند کرد. بند آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم." و دیگر منتظر من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی راهرو کشیده می شد و دل مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) گوشه اتاق روی چمباته زده و سرم را به گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از بر نمی آمد. نه میتوانستم کنم که داشتن چنین پدری مایه بود، نه میتوانستم روی غمم سرپوش بگذارم که به هر حال را از دست داده و حالا حقیقتاً شده بودم. مات و اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و عبدالله شنیده بودم، از لب به چیزی نزده و حتی اشکی هم نریخته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای قیام کرده و حتی مسلمانانی از و و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه برای این حیوانات ، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای بُرده بود؛ اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و میکند، به جرم مخالفت با فتوای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه وحشتناک بوده، از اردوگاه میگریزد و شاید خدا به و دختر خردسالش رحم کرده بوده که را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که من خودش را به رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره به چه از این خونه بیرون رفت که حتی توان دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان که چه ساده از دستش رفت و زندگی که چه راحت شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر ورزیهای بود که به چنگ نوریه به رفت؛ ابراهیم خبر داده بود تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل مسلمانان بیگناه ، در جیب تروریستها و خرج خون مشتی و بچه بی دفاع کرده است. دلم که پدرم با همه خلقیها و ، یک مسلمان بود و با همسری با زنی صفت، نه فقط سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب زد و با ننگ مسلمان از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که با همه نیش و کنایه های زبان و دل پُر حرص و ، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی را میکشد که تازه باید جنایتهایش را پس میداد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊