✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ششم
🚶♂️از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید : «همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید : «پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
🍃از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد : «خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : «یوسف بهتره؟»
😔در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد : «#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
🔸سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت : «دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
😢اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم : «میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد : «اوضام خیلی خرابه!»
💔و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد : «انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد : «نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم : «دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
▪️سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد : «انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد : «#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💣در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد : «تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد : «بلدی باهاش کار کنی؟»
‼️من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت : «نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
😓و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت : «هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
✔️این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد : «انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت؛ او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
🌷عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد : «دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هجدهم
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه #پاییزی سال ۹۱ میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از #آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است.
ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم #خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: "داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی #بی_رمق گفت: "صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط."
از لرزش صدایش، #دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: "مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: "آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه." در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از #ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: "میخوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: "نه مادرجون، چیزیم نیس..."
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: "الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟" همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: "فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم." اما با کمی جستجو در #جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: "نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: "الآن میرم از داروخانه میگیرم."
پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: "نه #مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره."چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: "حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام."
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. #چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم.
کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. #قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید.
پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی #کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن #ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد.
آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم #انداخت و پاسخ داد: "سلام، ببخشید ترسوندمتون."
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو
کفشش افتاده بود. با #سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر #خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی #سیم_کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_نهم
لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی #پدر خشکم زده بود، به #سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا #نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم #زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، #غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!"
و همچنان به #سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به #لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به #سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و #متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک #خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!"
دیگر پشتم به #دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش #غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..."
که دست #سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت #زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و #دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی #لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با #گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از #درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و #تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به #قدری که بر آتش #عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ #حجت کرد:
"دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه #شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره #یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این #سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از #چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!"
و من فقط نگاهش میکردم و در #دلم تنها خدا را میخواندم که این #مهلکه هم به #خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که #بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و #سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر #نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای #حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور #تنم را میلرزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
دقایقی میشد که زیر #عدس_پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری #گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه #غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند.
چه #احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، #تنها نشسته بودم، نه کسی بود که #هم_صحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ #صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این #خانه را تماشا میکردم.
هر بار که #چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، #بی_اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم #زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از #جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال #نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش میسوخت.
چه شبهایی که با #مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقه ای عروسکهایش را روی #کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش #سالم بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید.
#مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام #نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم.
مجید هر شب بعد از اینکه از #پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای #املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای #مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از #غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید #خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و #دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را #حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست.
هم #نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای #بندر به دنبال خانه میگردد، هم #دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به #لرزه میافتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین #دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت.
ابراهیم و محمد که #ظاهراً از ترس پدر، دور تنها #خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از #همسرانشان نداشتند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتم
چشمانم مات صفحه #تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای #تکفیری در عراق خبر میداد.
انفجار خودروی #بمب_گذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان #بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، #مصیبت هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند #عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود.
با این همه، #دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای #نگون_بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی #پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد #مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید.
بلاخره آوار #غم و غصه و #هجوم این همه فشار #عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز #دکتر پس از معاینه #هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه #کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی #دخترم را به خطر بیندازد.
باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ #استرسی بر من غلبه کند و مگر #میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر #سرطان افتاد، خانه آرامش من هم #خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت #تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان #جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای #اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد.
هر چند هوای این ماه #بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده #آتش_بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. #حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و #بی_معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند.
او هم #ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر #دلواپس حال من و دخترمان شده و #سعی میکرد با شیرین زبانی #همیشگی اش آرامم کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی #نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه #خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم #کمی بهتر شود تا احیاء #شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این #سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید #دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، #تمام استخوانهایم از درد #فریاد میکشید و بدنم در میان تب #میسوخت.
گاهی به #قدری لرز می کردم که زیر #پتو مچاله میشدم و پس از #چند دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. #آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای #عطسه_هایم پر شده بود.
#خوشحال بودم که امشب #مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف #روزه داری این روزهای #طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای #اذان مغرب بلند شد.
هرچه میکردم نمی توانستم #مهیای نماز شوم و می دانستم که تا #دقایقی دیگر #مجید هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای #افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و #تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای #دلواپس مجید، چشمان را کمی باز کرد.
پای #تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال #خرابم نشسته بود. به رویش #لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی #مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟»
با دستمالی که به #دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از #شدت گلودرد به سختی #بالا می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...»
با کف دستی #پیشانی_ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر #منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با #عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با #چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی #عاشقانه توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی»
و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست #چپش مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و #سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که #خارج شدیم، از همان روی ایوان #صدا بلند کرد: «حاج خانم!»
از لحن #مضطر صدایش، #مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به #من افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر #فرصت نداد چیزی بپرسد و #خودش
با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه #حالش خوب نیس. ما میریم دکتر»
#مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و #حرارت بدنم متوجه #حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. #مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»
ظاهرا امشب آسید احمد #ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید #سوئیچ را گرفت و به هر #زحمتی بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش #فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊