eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتم همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من می
💠 | چشمانم مات صفحه سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای در عراق خبر میداد. انفجار خودروی شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید. بلاخره آوار و غصه و این همه فشار کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز پس از معاینه داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی را به خطر بیندازد. باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ بر من غلبه کند و مگر که انگار از روزی که مادرم به بستر افتاد، خانه آرامش من هم شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. هر چند هوای این ماه هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر حال من و دخترمان شده و میکرد با شیرین زبانی اش آرامم کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊