💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
از حرفم #ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی #اعتراض کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!"
سپس تکیه اش را از #دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی #موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون #محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم."
و دست بلند کرد تا دوباره #گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و #زیبایش نگاه کردم و با حالتی #منطقی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری #قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده #میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج #زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت #وضعمون خوب شد، دوباره میخریم."
دستش را از دور گردنم #پایین آورد و پاسخ این همه #حسابگری_ام را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر #عزیزن..."
و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت #تکلیف را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه #ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از #پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با #شیطنتی زنانه، شوخی کردم: "حالا #حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه #بفروشیم کلی پولش میشه!"
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم #خندیدم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! #نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های #ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه #یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام #مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه #اثاث میخریم."
که از این همه #درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی #اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که #حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول #نداریم! یه نگاه به اینجاها #بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب #پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر #پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج #زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت #پس_انداز میکنیم یه سری خرت و
پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟"
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از #شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من #همین امروز عصر میرم پتو و #بالشت و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!"
از این همه کم حوصلگی ام، #لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج #دلخوری_اش را نشانم داد: "هنوز ته حسابم #یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به #کارت کنه."
و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به #خصوص اقوام مجید برسد که با #عصبانیت خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم #بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون
محتاج #تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه #پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست #لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن #سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتم
چشمانم مات صفحه #تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای #تکفیری در عراق خبر میداد.
انفجار خودروی #بمب_گذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان #بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، #مصیبت هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند #عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود.
با این همه، #دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای #نگون_بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی #پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد #مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید.
بلاخره آوار #غم و غصه و #هجوم این همه فشار #عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز #دکتر پس از معاینه #هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه #کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی #دخترم را به خطر بیندازد.
باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ #استرسی بر من غلبه کند و مگر #میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر #سرطان افتاد، خانه آرامش من هم #خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت #تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان #جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای #اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد.
هر چند هوای این ماه #بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده #آتش_بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. #حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و #بی_معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند.
او هم #ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر #دلواپس حال من و دخترمان شده و #سعی میکرد با شیرین زبانی #همیشگی اش آرامم کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پانزدهم
گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی #موشکافانه پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر #عصبانی شده بودی؟"
سرش را #پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی #الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، #تموم شد!"
دستم را به #چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز #پرسیدم: "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست #چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به #شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و #بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش #تخلیه بشه!"
و شاید هنوز #عقده برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی #بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن #داد میزدی!"
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر #طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و #من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات #میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!"
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با #لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد #نگران من باشی! تو #فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی #ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر #خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که #ناراحتت میکنه، به هم میریزم!"
ولی از تارهای #سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش #میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه #صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه #خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت #محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه #طمأنینه شیرینی داد:
"الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش #داشته باشی! ولی اگه یه زمانی #احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز #کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن #مشکوکش را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر #ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟"
و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید #آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!"
ولی من با این جملات مبهم #قانع نمیشدم و خواستم #پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و #عاجزانه تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه #فراموشش کن!"
که دیگر نتوانستم #حرفی بزنم، ولی احساس #بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و #کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به #چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم #آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
هنوز نمیدانستم چه شده، ولی #لطافت حالش به قدری #دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با #سرانگشتانش رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران #احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:
"نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم #خراب بود که نتونستم برم تو #صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی #خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه
چقدر به هم ریختم!
رفتم یه #گوشه مسجد و خودم #نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، #میترسیدم! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، #فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم از #مسجد بیام بیرون..."
از این همه #درماندگی_اش دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، #بیصدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز #جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش #یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی #پرچم موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..."
و دیگر نتوانست در برابر #شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به #گریه افتاد. دیگر #صدایش را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم :
"دیگه به حال #خودم نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما #باب_الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو #مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو #بشنوه، برا همین #سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو #قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..."
این چند روز #نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و #پهلویش نماز خواندن برایش چه #عذابی دارد. میدیدم که در هر #سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و #پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم #احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه #میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به #سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد.
سپس با #انگشتان خیس از اشکش لبه #تخت را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف #چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، #شرمندگی نجیبانه اش را به نمایش گذاشت:
"ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت #خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم #خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش #التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..."
و دلش به قدری از #شراره طعنه های عبدالله #آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش #پناه آورده بود: "میگفتم #خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید #مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!"
از این کلمات مظلومانه اش #دل من هم #آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم #دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری #پاسخ این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون #لحظه_ای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری #جوابم رو بده..."
دلم بیتاب #تماشای پاسخ #خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه #روحانی حدوداً #شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم #نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، #دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که #اینجا نشستم!""
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
دلم #بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و #بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد:
{ "سرم رو که از روی #مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی #نشستم، با دستش زد رو پام و به #شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط #میخواستم زودتر برم که یک کلمه #جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید #نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:
"امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت #باب_الحوائج تو خونه #خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا #تعارف میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر #خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به #حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من #هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر #خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و #عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:
"یه هفته پیش تو #خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین #پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار #سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه #کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو #مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه #نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم."
دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو #خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش #درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن #قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای #مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی #ناراحت شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو #مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ #پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!"
اصلاً #باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً #منتظر نشد تا باهاش #تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب #شهادت جایی #مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار."
#خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام #منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو #رسوندم اینجا..." }
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از پریشانی قلب #عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم #خجالت کشیدم که سرم را #پایین انداختم و خدا میداند به همین #جدایی کوتاه، چقدر دلم برای #مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم.
صبحانه ام که تمام شد، با #رمقی که حالا پس از روزها با #خوردن کاچی گرم و شربت #شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و #سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم #ناراحت شد و با مهربانی #اعتراض کرد: 'تو چرا با این حالت #بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم!"
سینی را روی #کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" #دستم را گرفت و #وادارم کرد تا روی صندلی کنار #آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب #استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک #سنگین کنی!"
سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل #دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه #مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!"
و من در این مدت به #قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده #چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام #غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم #لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام #کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر #غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای #آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا #سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو #کارگر، اسباب زندگیمان را داخل #حیاط میگذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_نهم
کار چیدن وسایل #خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند #قوطی حبوبات و #قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم #میهمان سفره با برکت مامان #خدیجه بودیم و دیگر چیزی به #غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.
حتی به #خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ #پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین #خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه #مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود.
با اینکه بیشتر کارها را خود #آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، #مجید را حسابی #خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس #نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با #شیرین_زبانی تشکر کردم: "دستت درد نکنه #مجید! خیلی قشنگ شده!"
#لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به #کلامی شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من #ساختی! به خدا خیلی ازت #خجالت میکشیدم!"
و نمیدانم دریای دلش به چه #هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی #مردانه پُر شد و با لحنی #لبریز شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت #خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!"
و من #ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور #حوریه را میخوردم و #داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. #مجید هم میدانست #دلم از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان #حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..."
و دیدم همانطور که #صورتش را به سمت #زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را #آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل #عاشق او برای این همه بیقراری ام به تب و #تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن #جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم #چرخید. عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!"
#شهادت دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، #آرومم میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که #کسی به در زد. مجید #اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا #بلند شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و #آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
نمیفهمیدم #امت_اسلامی چه نیازی به حضور #واسطه رحمت #خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به #طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این #خیر میشد و صدای همهمه زنی که در #حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، #تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با #کلافگی سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه #کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟"
فهمیده بود قصد #لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، #صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه #وقتهایی میرسه که آدم #حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر #گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا #حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..."
و حالا صدای زن #بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست #ادامه دهد. از اینکه چنین بحث #خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، #ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای #زن، کمتر #آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا #وهابیَند! به خدا همه شون وهابی شدن!"
و نمیدانم از شنیدن این #کلمات چقدر ترسیدم که #مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم #صدای زن را شنید:
"حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب #عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار #خرمای بابای گور به #گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم #شیعه_اس، #اخراجش کرد! حتی حقوق اون #ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه #پاشو بذاره تو انبار، #خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!"
و مجید #احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا #زمین نخورم. او هم مثل من مات و #متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با #قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، #گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و #داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد:
"باباش #وهابیه! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش #غیبش زده و رفته #قطر!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_ششم
#خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر #آبی دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که #نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه #داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی #نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی #خانه شویم، ولی #دلمان نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای #مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که #امواج بر روی ساحل میخزیدند تماشای غروب پُر ناز و #کرشمه خورشید و باز #عقب میکشیدند، برای لحظاتی به تماشا ایستادیم.
شانه به #شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش #بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر #قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظه ای که احساس کردم پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: "وای مجید! خیس شدم!"
موج آخری #حسابی شیطنت کرده و قدمهایمان را بیشتر در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به #پایش نبود، خیسی آب را از زیردمپاییهای لاانگشتی اش به خوبی #حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: "حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!"
ابرو در هم #کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا #آب دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: "نمیترسم! #میخواستم برم مسجد! حالا #جورابم خیس شد!"
و دیگر خیسی #جوراب از یادم رفت و هر دو به #همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به #یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: "حالا چی کار کنیم؟"
و مجید دقیقاً #میدانست چه میگویم که با #خونسردی پاسخ داد: "خُب میریم همین مسجد #اهل_سنت که اونطرف خیابونه!"
ولی من از #روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در #خانه خوانده یا به همراه #مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل #سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان #مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون #پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:
"آخه آسید احمد #ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان #مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از #مهربانی آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: "خُب حالا #امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا #نماز میخونیم! مطمئن باش #ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!"
و برای اینکه #خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. #دمپاییهایمان حسابی #خیس شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به #مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و #خجالت میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به #سالن وضوخانه رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_هفتم
در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست #امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید #احمد برود و نمازش را به #جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد #شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به #مسجد اهل تسنن آمده و #ابایی نداشت که #کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ #مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت #آتش تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی #سرد شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون #گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل #سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب #تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است.
حالا بیش از یک #ماه بود که در خانه عده ای #شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر #توسل و مناجاتهای #شیعیان میگذراندم و هیچ #کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب #مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و #تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم.
هر چند شاید #هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل #سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از #شیعه بودنش هم #ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در #مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه #جانشان برای خاندان پیامبر(ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم.
وقتی میدیدم شبی به مناسبت #میلاد یکی از ائمه، جشن #مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس #عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، #ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان #ائمه نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از #دستم رفت.
هنوز هم نمیدانستم #چرا وقتی به خاطر امام جواد(ع) دلم برای #حبیبه خانم و #دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، #آواری از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از #دستم رفت، مجید تا پای #مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به #یغما رفت، ولی این همه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم(ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که #مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و #کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، #درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌹حاجمحمد دوست صمیمی حاجاصغر بود؛ هر وقت حاجاصغر با ما تماس میگرفت، میگفت:
💫حواستان به یادگارهای شهید پورهنگ باشد. یادگارهای دوست من در دست شما #امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی #ناراحت شود...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
✍ fa.abna24.com
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹