💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای #برادرم به زبان آوردم: "عبدالله! من خیلی #میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید #شیعه_اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟"
و حالا نوبت عبدالله بود که در #پاسخ دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: "الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه #موندی؟ چرا انقدر خودت و #مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش #نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره #تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه #اسیر کردی؟"
که سرم را #پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان #غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: "عبدالله! من از بچگی تو اون خونه #بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جداشم! هر جای اون #خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم..."
و من دیگر نه تنها به خاطر #خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دستی به #نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و #قاطعانه ادامه دادم:
"نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش #پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ #مزاحمی سرِ راهش نیس..."
که عبدالله به میان #حرفم آمد و هشدار داد: "اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو #عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا #بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس #اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی #افسرده ادامه داد:
"اون خونه زمانی خوب بود که #مامان زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که #ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که یادی از ما اصلاً نمیکنه. اینم از حال و روز تو!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
نمیفهمیدم #امت_اسلامی چه نیازی به حضور #واسطه رحمت #خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به #طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این #خیر میشد و صدای همهمه زنی که در #حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، #تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با #کلافگی سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه #کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟"
فهمیده بود قصد #لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، #صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه #وقتهایی میرسه که آدم #حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر #گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا #حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..."
و حالا صدای زن #بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست #ادامه دهد. از اینکه چنین بحث #خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، #ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای #زن، کمتر #آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا #وهابیَند! به خدا همه شون وهابی شدن!"
و نمیدانم از شنیدن این #کلمات چقدر ترسیدم که #مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم #صدای زن را شنید:
"حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب #عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار #خرمای بابای گور به #گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم #شیعه_اس، #اخراجش کرد! حتی حقوق اون #ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه #پاشو بذاره تو انبار، #خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!"
و مجید #احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا #زمین نخورم. او هم مثل من مات و #متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با #قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، #گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و #داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد:
"باباش #وهابیه! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش #غیبش زده و رفته #قطر!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_دوم
لبخند #تلخی زد و رو به #مجید کرد: "این طایفه #وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای #وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور #مقتدر و امنی هستش، #نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا #مغز مردم رو شستشو بدن!"
سپس #چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی #فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: "ولی شما و #خانمت جانانه #مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض #مهاجرت کردید!"
و باز دلش پیش #من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: "البته دخترم شما کار #بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، #شیعه_اس! طبیعیه که از افکار #وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی #بصیرت به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت #شوهرت وایسادی! احسنت!"
سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ #نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک #سُنی معتقد بود، به پای #هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر #شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و #دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران #ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستانها، با #وهابیگریهای پدر و برادارن #نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسیداحمد از مجید سؤال کرد: "پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟"
و دلم برای #چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی #غم میداد، زمزمه کرد: "پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران #شهید شدن." و
آسید #احمد باور کرد که حقیقتاً من و #مجید در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لاحول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و #دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به #غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: "پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊