eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای به زبان آوردم: "عبدالله! من خیلی ، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید ، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟" و حالا نوبت عبدالله بود که در دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: "الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه ؟ چرا انقدر خودت و رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش ، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه کردی؟" که سرم را انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: "عبدالله! من از بچگی تو اون خونه شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جداشم! هر جای اون رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم..." و من دیگر نه تنها به خاطر مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دستی به تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و ادامه دادم: "نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ سرِ راهش نیس..." که عبدالله به میان آمد و هشدار داد: "اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو میدی! اگه نوریه زیر پای بابا تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی ادامه داد: "اون خونه زمانی خوب بود که زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که یادی از ما اصلاً نمیکنه. اینم از حال و روز تو!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ولی دل لبریز و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با زبانی ادامه داد: "ناقابله الهه جان! میخواستم هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بودن. شرمنده!" و چه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق بود که باز با سر انگشت به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: "الهه جان! تو رو خدا نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟" و من همانطور که را فرو میدادم، نگاهی به جعبه در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانه ای برایم خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد: "همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم میره که چه خبره! ای داد بیداد!" و با صدای بلند که تازه به خاطر آوردم امشب عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده ای و رو باز شد و برای توجیه فراموشی ام بهانه آوردم: "از صبح یادم بود، الان یه یادم رفت!" از لحن کودکانه ام هر دو به افتادیم و خودم خوب میدانستم که پی درپی روزگار، روزهای خوش را از خاطرم بُرده است. میان خنده های که بیشتر میخواست دل مرا کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلایی و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و ، مثل ستاره میدرخشید. را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب قدردانی کردم: "ممنونم مجیدجان! خیلی نازه!" و او از جایش بلند شد و با گفتن "قابل تو رو نداره عزیزم!" به سمت رفت و با مهربانی ادامه داد: "بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!" و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد. نگاه به همدیگر افتاد که در غربت این خانه کسی نبودیم. بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و در را باز می کرد، مژده داد: "عبدالله!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید من مثل دل مجید برای پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید نمیکردم و مثل شیعیان عاشقانه در نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و این غربتکده از اعماق قلب گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم بود تا همین جسم نیمه را از زیر این آوار بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از جانم با خدا درد دل میکردم. از برای مادر تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و که دنیا و آخرتش را به هوای نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمیدانم چقدر سرم را در کوبیدم و به درگاه ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از اشک و دانه های عرق پُر شده و از گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر بازگردد و دعایم شد که مجید در را به رویم گشود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که خدیجه برایم جوراب آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه برای به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آنکه چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!» سپس کیسه را داخل کوله و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین کرد. فقط خیره میکردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!» سپس شد و بی توجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل را طوری پر کرد تا تقريبا اندازه پایم شود و اصلا گوشش به حرف های من نبود که کفش هایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟» و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلا راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!» از لحن خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد: «به چند قدم راه برو، ببین پاتونمی زنه؟» و درونش و باند مچاله کرده بود که کاملا احساس راحتی میکردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد. کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا ؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلا پابرهنه میرن! به من پیرمرد نکن!» سپس رو به کرد و مثل همیشه سربه سرش گذاشت: «فکر کنم این مجيد هم داشت پابرهنه بره، دنبال به بهانه بود!» و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊