eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❣☘ 🌛اصغر آقای حاج قاسم🌜 او ادامه بود. نسل بعد از فرمانده، که اگر می‌ماند و ریش‌هایش می‌شد قلب یک ملت به بودنش گرم بود و با رفتنش می‌شد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | خانه شان طبقه چهارم یک به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست با خجالت گفت: "خدا مرگم بده! شما با زبون چرا زحمت کشیدید؟" صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: "این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!" با دیدن صورت مهربان و همیشه عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی گذاشت و به مادرش گفت: "مامان! اگه کاری نداری من برم." و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: "هر وقت امری داشتید، مجید منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!" و منتظر ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: "بفرمایید اینجا رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!" تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: "شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!" سپس رو به مادر کرد و با ادامه داد: "مامان! هرچی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!":مادر سری تکان داد و با گفتن "خیر ببینی مادرجون!" پاسخ مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: "مامان! حالت تهوع داری؟" نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: "مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، دراز بکشید!" مادر لب های را به سختی از هم گشود و گفت: "نه مادرجون! بریم بیرون!" و همچنانکه دستش در دست من بود، با که انگار طاقتِ سر پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و خوش آمد گفت و پیش از آنکه من کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: "عمه! شما بفرمایید بشینید!" سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با ادامه داد: "عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی ، جواب برادرزاده اش را داد: "قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!" سپس به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن "الآن میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی رو به مادر کرد: "خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم برام تازه میشه!" مادر به نشانه آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید من مثل دل مجید برای پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید نمیکردم و مثل شیعیان عاشقانه در نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و این غربتکده از اعماق قلب گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم بود تا همین جسم نیمه را از زیر این آوار بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از جانم با خدا درد دل میکردم. از برای مادر تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و که دنیا و آخرتش را به هوای نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمیدانم چقدر سرم را در کوبیدم و به درگاه ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از اشک و دانه های عرق پُر شده و از گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر بازگردد و دعایم شد که مجید در را به رویم گشود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊