eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | پدر زیر اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: "تو دخالت نکن!" سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با ادامه داد: "آقا ما اگه بخوایم مادرمون درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!" و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: "آخه چرا میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟" و شاید گریه ام به قدری بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: "بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه ببریم تهران... إن شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم..." و پیش از آنکه ابراهیم فرصت پیدا کند، کلام پدر تکلیف را مشخص کرد: "برید، ببینم چی کار میکنید!" و همین جمله کوتاه سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | خانه شان طبقه چهارم یک به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست با خجالت گفت: "خدا مرگم بده! شما با زبون چرا زحمت کشیدید؟" صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: "این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!" با دیدن صورت مهربان و همیشه عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی گذاشت و به مادرش گفت: "مامان! اگه کاری نداری من برم." و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: "هر وقت امری داشتید، مجید منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!" و منتظر ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: "بفرمایید اینجا رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!" تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: "شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!" سپس رو به مادر کرد و با ادامه داد: "مامان! هرچی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!":مادر سری تکان داد و با گفتن "خیر ببینی مادرجون!" پاسخ مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: "مامان! حالت تهوع داری؟" نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: "مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، دراز بکشید!" مادر لب های را به سختی از هم گشود و گفت: "نه مادرجون! بریم بیرون!" و همچنانکه دستش در دست من بود، با که انگار طاقتِ سر پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و خوش آمد گفت و پیش از آنکه من کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: "عمه! شما بفرمایید بشینید!" سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با ادامه داد: "عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی ، جواب برادرزاده اش را داد: "قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!" سپس به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن "الآن میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی رو به مادر کرد: "خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم برام تازه میشه!" مادر به نشانه آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) حالا پهنای بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سر جایم بایستم و سوار بر جمعیت، به هر سو کشیده می شدم. قدم هایم از فشار بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر می کرد. هر لحظه بیشتر از فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدام شان را نمی شناختم، بیشتر می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال حرکت کنم مجید به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلاتکلیفی در این شب و این آشفتگی ، به گریه افتادم. حالا پس از که چشمه خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت اشکم با پریشانی به میگشتم. گاهی چند قدمی با و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کند... ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊