eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : «برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد : «سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم : «حتماً دوباره بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. از فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم : «چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد : «الان ما از اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که التماسم می‌کرد : «زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم : «شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم !» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان را جان دهد. عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چه رسد به قطره ای آب! پدر با قامتی در هم در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: "الهه! الهه! یه چیزی بگو..." و شاید رنگ زندگی آنقدر از پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام شده بود، بالا آورده و جانی را که به رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: "پس چرا مجید نیومد؟" و به جای عبدالله که از گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: "زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد." نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم می پیچید و تصویر صورت ، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی می کرد: "آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!" از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا فاصله ای ندارد، برساند که مُهر لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: " ..." آنقدر گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مقابلم نشست. در دستش چند عدد بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!" از شنیدن نام چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه ، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!" از بازگویی ماجرای دیشب کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش سخت میترسیدم که را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم ، خیلی بهش بر میخوره!" در جواب این همه نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: "این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید ، سه تای دیگه هم راجع به که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به ! خیلی خوبه! حتماً بخون!" و من که خبر آوردن این را دیشب از میان قهقهه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این هم ختم به خیر شود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | باید باور میکردم مجید همه حرفهای را شنیده و سرانجام آتش خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به آمد و با صدایی که از پریشانی به افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای داد: "خیلی از میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه دیدم که نوریه شبیه پاره ای از از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های وارش را میشنیدم که به من و ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای میکشید. تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟" از نگاهش میخواندم که از آنچه با کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال الهه اش به تپش افتاده بود که با صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟" و در چهره من نشانی از نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد. با لیوان شربت بالای سرم و به پای حال زارم به ظاهر که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله تکان خوردن نداشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..." که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید: "بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..." و من که دیگر کسی را برای رسی نداشتم، نفسم از به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و می کرد و من دیگر جز طنین تپش های چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..." و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، کشید و دست از برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با صدایم میکرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم را قطع کرد و با دهانی که انگار میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!" و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم گریه میکردم و زیر لب را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از هول و اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، مردان غریبه ای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند. قلبم از ، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم. بدن از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، را از جا کَند. بی اختیار به سمت صدای دویدم که به همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان ، دورم حلقه زده و به زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از جیغ میکشیدم: "مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..." و پیش از آنکه دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل ، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان به جانم زد که همه وجودم از درد گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده را پاره کرد: "الهه! الهه!" و من به امید بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم. بازوانم در میان دستان کسی همچنان و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره را با صدای مضطرّش داد: "نترس الهه جان! من اینجام، عزیزم!" که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: "نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و را روشن کرد تا ببینم که روی تشک و همه بدنم در میان دستانش میلرزد. همین که صورت را دیدم، با زبانی که از وحشت به افتاده بود، ناله زدم: "مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!" چشمانش از حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر این همه به لرزه افتاده بود، جواب داد: "خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس." و من باور نمیکردم دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: "نه، ! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: "مجید همه شون داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!" و طوری از خواب بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند میزدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بسته گوشت و سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. حوریه گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری کردم و از روی تخت پریدم که درد در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان . از در زدن های محکم و اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس میزند. رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: "چی شده ؟" به سختی لب از لب کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: "آقا ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: "مجید چی؟" انگار از ترس شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با لرزانش تکرار کرد: "آقا مجید رو کُشتن.." و پیش از آنکه بفهمم چه ، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار بر سرم شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد را احساس میکردم که خودش را به و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به خوردم. تمام و بدنم از ترس به افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی با گریه خبر میداد: "خودم دیدم، همین سرِ خیابون با زدنش! خودم دیدم افتاد رو ، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش شده بود..." دیگر گوشم نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به افتاده و فقط صدایم میکرد: "الهه خانم! خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..." و من با مرگ فاصله ای که میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم میکشید، بی اختیار میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل کشاند و من دیگر به حال نبودم که چادرم دورم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و پیش بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) و خدا می خواست شاهد از برسد که حرفش را رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین رو ببین! نوشته اگه از آسمون بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین(ع) کی غیر از امام حسین(ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟» که به دنبال اشاره انگشتش، رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به ياد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بی اراده لبخند زدم؛ تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر می ترسید. و با خودم دیدم که از هیبت حضور یک در خانه، چطور به افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین(ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر چنگ و دندان تیز کردن های ، این زیارت به شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه بودند. و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اُسقُف های مسیحی در شب در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شده بودند! حالا پس از چند روز در هوای قلب تبلیغ تشيع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء(ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و شنی و حتی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب می شوند، هرچند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) حالا پهنای بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سر جایم بایستم و سوار بر جمعیت، به هر سو کشیده می شدم. قدم هایم از فشار بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر می کرد. هر لحظه بیشتر از فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدام شان را نمی شناختم، بیشتر می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال حرکت کنم مجید به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلاتکلیفی در این شب و این آشفتگی ، به گریه افتادم. حالا پس از که چشمه خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت اشکم با پریشانی به میگشتم. گاهی چند قدمی با و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کند... ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊