eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
249 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_هفتم (آخر) خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با ل
💠 | پاکت خریدهایم را از دست گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم ، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای نمیکرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط که حتی جسمم را هم بود. در خیابان، پرچمهای تبریک افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و کردم که لبخندی پُر نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، داد: "این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش میزد! تازه این اولشه!" منظورش را به درستی که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: "علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دارم، این ماشینم امروز گرفتم." در برابر این همه سرمستی و بیحد و حسابش، به گفتن "مبارک باشه!" اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و به پا میشد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش خرمای نخلستانهایش به دست می آورد، امسال چشم به تحفه های پُر زرق و دوخته بود که این مشتری گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، بلندی کشید و پرسید: "عروسک تازه بابا رو دیدی؟" و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: "اونهمه بارِ رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_ششم از لحن #تعریف کردنش خنده ام گرفت و به #شوخی گفتم:
💠 | بسته گوشت و سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. حوریه گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری کردم و از روی تخت پریدم که درد در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان . از در زدن های محکم و اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس میزند. رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: "چی شده ؟" به سختی لب از لب کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: "آقا ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: "مجید چی؟" انگار از ترس شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با لرزانش تکرار کرد: "آقا مجید رو کُشتن.." و پیش از آنکه بفهمم چه ، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار بر سرم شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد را احساس میکردم که خودش را به و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به خوردم. تمام و بدنم از ترس به افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی با گریه خبر میداد: "خودم دیدم، همین سرِ خیابون با زدنش! خودم دیدم افتاد رو ، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش شده بود..." دیگر گوشم نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به افتاده و فقط صدایم میکرد: "الهه خانم! خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..." و من با مرگ فاصله ای که میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم میکشید، بی اختیار میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل کشاند و من دیگر به حال نبودم که چادرم دورم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و پیش بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن بودم و چه نسیم رایحه ای در این صبح پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون میدوید که را تازه میکرد. حالا این روز فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که میکرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود. خیلی به آسید اصرار کردیم تا بابت در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش نکرده که حتی بهای اجاره را هم به خودمان صرف امور میکردیم و از همه بهتر، با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر بودند و برای که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای زندگی لذت حضور و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هرچه از رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند. هر چند هنوز جان من به آرامش نرسیده که پس از ماه، همچنان از و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی شده اند و بیچاره که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از بگیرد. از آتشی که با آمدن به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و بود، آهی کشیدم و از خارج شدم که دیدم روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به عزاداری امام حسین هم دارد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_یازدهم و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊