eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
806 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهایی ام را از یاد بُردم. کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش بریزم که مانعم شد و گفت: "قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!" با تعجب پرسیدم: "مگه نمیخوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: "چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به کردم و پرسیدم : "خُب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت: "اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟" و من تازه متوجه طرح زیبا و صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از خارج شدیم. همچنانکه از پله ها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین ، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی ادامه داد: "دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شب نذار!" از حرفش خندیدم و با پاسخ دادم: " بگو حتما اتفاقاً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!" بلکه بر احساس خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: "بخدا من هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم میزند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: "مجید جان! آش بندری تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: :بله! تو این چند ماه چند بار صابون بندری به تنم خورده!" سپس همچنانکه با قاشق را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: "دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سختتر نیس!" به نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه ام شد که خندید و گفت: "باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!" از لحن درمانده اش و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از و انتظار صبح، اما شاید این زنانه ام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به کرد و پرسید: "اوضاع کار چطوره مجید؟" لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه!" که پدر لقمه اش را داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: "اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش ! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!" مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: "بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه هم به نسبت خوبه!" که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: "جای خوبیه، ولی کار پُر درد سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد..." از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!" و بالاخره مجید زبان گشود: "خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضی ام! چون رشته تحصیلی ام هم نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!" پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ گرفته بود تا خیر خواهی، جواب داد: "هر جور خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستون هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای پول انقدر عذاب نکشی!" مجید سرش را پایین تا دلخوری اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی اش پاسخ داد: "دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم." و پاسخش آنقدر بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد : "نبش قبر یک شخصیت بزرگ در سوریه به دست تروریستهای تکفیری!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پاکت خریدهایم را از دست گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم ، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای نمیکرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط که حتی جسمم را هم بود. در خیابان، پرچمهای تبریک افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و کردم که لبخندی پُر نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، داد: "این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش میزد! تازه این اولشه!" منظورش را به درستی که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: "علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دارم، این ماشینم امروز گرفتم." در برابر این همه سرمستی و بیحد و حسابش، به گفتن "مبارک باشه!" اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و به پا میشد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش خرمای نخلستانهایش به دست می آورد، امسال چشم به تحفه های پُر زرق و دوخته بود که این مشتری گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، بلندی کشید و پرسید: "عروسک تازه بابا رو دیدی؟" و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: "اونهمه بارِ رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | کف زمین نشست و همچنان پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را کرده بود که در این تاریکی، از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!" و چه احساس عجیبی بود که ما از هم بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان میکردیم که با همان حال ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..." و آنقدر نجیب و بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با چه کرده و آنچنان غرق دریای خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول رو چی بدم!" از اینکه دیگر پولی برایمان بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!" و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی ! با خودم گفتم با همین پول برای شام یه بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی تو بودم و میخواستم برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!" بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..." و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من کشید و سرش را پایین انداخت. شاید مردانه اش رخصت نمیداد تا همه دلش را نشانم دهد و شاید زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک میکند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊