✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_ششم
گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم : «#یا_زینب!»
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید : «ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد : «برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت : «بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد : «فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: "دکتر گفت خیلی دیر #اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: "گفت #سرطانش خیلی گسترده شده..."
و شاید هم هق هق #گریه_های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش #مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، #سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: "عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی #پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دق میکنم..."
و باز #هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین #دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با #لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: "مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین #سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از #مجید باشد یا به گریه های #غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در #محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: "این همه تهران #تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!"
من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: "من گفتم شاید با #امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: "انقدر #امکانات تهران رو به #رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف #مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!" عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: "یواشتر! مامان میشنوه!"
و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: "دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که #ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: "خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه #دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو #بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن."
که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: "پس #بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر #غریب کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی #حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: "ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه #نخلستونا به باد بدید؟!!!"
و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هرچه در این مدت از #معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی #تذکرهای پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از #آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که #عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: "شما هم هرچی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: "آخه اینجا مُهر نداره!" به آرامی خندید، #جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: "مُهر همرامه الهه جان!" و هرچه به مسجد نزدیکتر میشدیم، #ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: "اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن. نماز #عشاء رو بعداً میخونن."
به سمتم صورت #چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: "الهه جان! من الآن نُه #ماهه که دارم با یه دختر #سُنی زندگی میکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا #نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فرادی میخونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم."
به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر #جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: "مراقب خودت باشه #الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب #حوریه!"
و با #دلهایی که بعد از این همه همراهی، هنوز تاب #دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، #بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به #وضوخانه رفتم.
همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش #مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش #شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به #نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا #پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد #شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش #نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم #پیچیدم و به مسجد رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را #فراموش کرده بود که در این تاریکی، #چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان #منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی #داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به #خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!"
و چه احساس عجیبی بود که ما از هم #جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان #شکایت میکردیم که با همان حال #خوشش ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به #خدا ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس #خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..."
و آنقدر نجیب و #باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با #دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای #احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه #شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای #کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول #مسافرخونه رو چی بدم!"
از اینکه دیگر پولی برایمان #نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی #امیدواری میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان #حرفش پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی #لبریز محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!"
و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه #فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی #نمیرسید! با خودم گفتم #حداقل با همین پول برای شام یه #چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی #نگران تو بودم و میخواستم #زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم #نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!"
بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و #گیرایش ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت #مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود #امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..."
و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من #خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید #غرور مردانه اش رخصت نمیداد تا همه #دردهای دلش را نشانم دهد و شاید #میخواست زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی #ساکت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک #چکه میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊