شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_دوم ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و #مه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این شهر #غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر #معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: "مجیدجان! ای کاش میذاشتی #ماه_رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش #زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن."
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: "چاره ای نبود #مامان، هرچی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش #قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: "عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد #پرهیزگار ختم قرآن میکنه."
مادر از شنیدن این جمله #آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت #قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: "چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: "من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!"
مجید با غصه ای که در چشمانش #نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: "إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن "إن شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار #اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت #تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد.
احساس سخت و #زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی #غمگین صرف شد و من به #سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد.
هرچه کردم نتوانستم مُجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم #آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای #خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: "الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!"
به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه #مشتاقم را به عکسهای چسبیده در #آلبوم
دوختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_پنجم سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از ز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: "دکتر گفت خیلی دیر #اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: "گفت #سرطانش خیلی گسترده شده..."
و شاید هم هق هق #گریه_های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش #مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، #سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: "عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی #پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دق میکنم..."
و باز #هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین #دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با #لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: "مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین #سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از #مجید باشد یا به گریه های #غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در #محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: "این همه تهران #تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!"
من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: "من گفتم شاید با #امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: "انقدر #امکانات تهران رو به #رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف #مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!" عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: "یواشتر! مامان میشنوه!"
و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: "دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که #ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: "خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه #دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو #بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن."
که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: "پس #بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر #غریب کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی #حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: "ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه #نخلستونا به باد بدید؟!!!"
و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هرچه در این مدت از #معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی #تذکرهای پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از #آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که #عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: "شما هم هرچی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊