💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این شهر #غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر #معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: "مجیدجان! ای کاش میذاشتی #ماه_رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش #زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن."
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: "چاره ای نبود #مامان، هرچی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش #قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: "عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد #پرهیزگار ختم قرآن میکنه."
مادر از شنیدن این جمله #آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت #قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: "چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: "من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!"
مجید با غصه ای که در چشمانش #نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: "إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن "إن شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار #اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت #تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد.
احساس سخت و #زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی #غمگین صرف شد و من به #سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد.
هرچه کردم نتوانستم مُجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم #آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای #خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: "الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!"
به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه #مشتاقم را به عکسهای چسبیده در #آلبوم
دوختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_ششم
صدای به هم خوردن در #حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به #مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و #سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پایِ تختم کز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره #ناله_های بی مادری ام #نشسته و بیصدا گریه میکردند.
سرم را میان دستانم گرفته بودم و از #اعماق وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در #خانه نبود و نمیترسیدم که #ناله_های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش #خواهرانه_اش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان #مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم.
پدر پیراهن #مشکی_اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به #بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به #سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید #لباس عزایش را به #تن میکردم.
باز روی تخت افتادم و سرم را در #بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از #لحظه_ای که خبر #مرگ مادر را شنیده بودم، پناه #گریه_هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای #افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه #پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم.
همه برای پذیرایی از #اتاق بیرون رفته و من روی #تختخواب اتاق زمان دختری ام #خزیده و از این همه بی کسی ام #ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، #ابراهیم و محمد هم کمتر با من #رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش #شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید.
لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم #زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به #سراغم می آمدند و تنها محبوب دل و مونس #مویه_های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر #امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه #خوش کرد و من چه راحت خبر #مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط #گریه کرد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و سرانجام آتش #غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش #زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به #سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به #رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با #فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از #خودت همه رو کافر میدونی!"
که نوریه روی پاشنه پا به #سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند #شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان #افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای #شهادت داد:
"خیلی از #شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه #وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!"
و دیگر امیدم برای #مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که #قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و #تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به #تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط #فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!"
و از میان چشمان نیمه #بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از #آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های #دیوانه وارش را میشنیدم که به من و #مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای #آنچنانی میکشید.
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به #شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و #غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟"
از نگاهش میخواندم که از آنچه با #نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال #خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با #پریشانی صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از #خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال #خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد.
با لیوان شربت بالای سرم #نشسته و به پای حال زارم به ظاهر #گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به #خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! #آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!"
به پهلو روی موکت کنار #اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای #مجید اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به #انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله #توان تکان خوردن نداشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
به هر #زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بی رمقم به سمت #اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، #پاهای ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به #بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به #لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت.
دستم را به نرده #بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه #منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری #قلبش قرار بگیرد.
با اشاره دستم #التماسش میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان #عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه #بیرنگم کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به #کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود.
ظاهراً #کابوس امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش #تمام شده و حالا باید منتظر #تعبیر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای #من و زندگی ام چه #حکمی میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام #ناله میزدم که دیگر کمردرد و #سردرد فراموشم شده و تنها به یاد #مظلومیت مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت.
میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر #رنج کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش #پروانه_وارش در بدنم، همدم این لحظات #تنهایی ام شده است.
با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام #نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و #شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها #دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر #فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش #اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر #خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر #باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید.
درِ بالکن باز #مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم #غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی #کاناپه در خودم #مچاله شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در #حیاط به گوشم رسید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هجدهم
با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا #خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم #زمزمه کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم #تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با #وحشتی معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو #خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..."
نمیتوانست #تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و #فقط با چشمانی که از #غصه حال و روزم به خون #نشسته بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا #خاطرم به همراهی اش #جمع باشد و دست #دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای #قدمهای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد.
حالت تهوع آنچنان به گلویم #چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت #کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره #ناله زیر لبم #خاموش شد.
فریادهای گنگ و مبهم #مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی #بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم #چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره #چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم #هجوم آورد.
در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان #تکان خوردن نداشتم که صدای #آهسته مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت #چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش #پناه گرفته است.
سرم همچنان #کرخ بود و نمیتوانستم #موقعیتم را درک کنم و فقط دل #نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام #سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!"
سپس خونابه #غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته #عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی #سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که #گلویش را گرفته بود، گله کرد:
"الهه! من فکر نمیکردم #اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت #تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا #بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام #عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!"
سپس با نگاه #عاشقش به پای چشمان #بی_رنگم افتاد و با صدایی #دل_شکسته سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا #جنازه_ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا #بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به #استقبالش رفتم.
هر چند از دیدن دوباره من و مجید #خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم #نشسته و هرچه تعارفش کردیم، سیری را
#بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر #غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟"
#مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با #الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را #باز کند، نفس بلندی کشید و از #مجید پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از #بابا بگیری؟"
که باز #گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی #بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟"
و مجید #اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با #لحنی قاطعانه جواب #عبدالله را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش #صحبت میکنم."
از این همه #سماجتش عصبانی شدم و با #دلخوری اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو #نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا #منتظر یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت #خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!"
و باز گریه #امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با #گریه به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این #خونه رو نمیخوام! من میرم کنار #خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا #راضی نیستم!"
و زیر بار سنگین #گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی #مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی #شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را #تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که #چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم #تمنا کردم:
"مجید! تو رو خدا از این #پول بگذر! از این #حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به #طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت #نفسش میخواهد در برابر خودخواهی های پدر #مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در #پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. #مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز #عطوفت دلداری ام داد:
"برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با #بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این #معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم #پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر #میترسی؟"
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه #لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه #بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا #توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
از چند ساعت پشت سر هم #کار کردن، #خسته شده بودم و روی مبل #نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با #محبت، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی #الهه جان! دستت درد نکنه!"
و همانطور که روبرویم #نشسته بود، با کف دست چپش، #بازو و ساعد دست راستش را #فشار میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با #خونسردی جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس."
پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش #سنگین شده و آیینه چشمانش میدرخشید و #میدیدم هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش
میجوشد که زیر لب #صدایش کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟"
از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته #اعتراف کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل #تسنن اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان #ظهورش برسه، به دنیا میاد."
گمان کرد میخواهم دوباره سر #بحث و #مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، #منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد #ارشاد داشتم، نه خیال #مباحثه و حقیقتاً میخواستم به #حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی #معصومانه سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟"
سپس مستقیم #نگاهش کردم و برای اینکه کتب #فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی #منطقی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل #خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن."
و برای اینکه #منصفانه قضاوت کرده باشم، #تبصره_ای هم زدم: "البته از بین علمای اهل #سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن."
و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که #امشب شمه ای از عطر حضورش را #احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش #عجیبی جواب داد:
"نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان #زنده هستن! خُب یعنی هیچ #وقت به این قضیه #فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه #فکر_کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!"
و من #قانع نشدم که باز #سماجت کردم: "خُب چرا همچین #حسی میکنی؟" که لبخندی #مؤمنانه روی صورتش #درخشید و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! #نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره #نگام میکنه!"
سپس از روی #تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما #اومدیم تو این خونه، #احساس کردم هوامون رو داره!" و به عمق #چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا #باور کنم چه میگوید:
"الهه! از وقتی که خدا آدم رو #خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها #دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از #حضرت_آدم که خودش #پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این #امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به #دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه #رحمت خدا باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هجدهم
زمین #نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر #شیعیان، کلمات این دعای #عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن #کبیر میخواند. کمی روی تخت #جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» #سرش را بالا آورد و #همین که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش #اشکش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟»
کف دستم را روی #تشک عصا کردم، به #سختی روی تخت #نیم_خیز شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب #بیداری امشب بودم که با دل شکستگی #اعتراض کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه #بیقراری کند که برای #لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با #مهربانی پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!»
و من امشب پی #استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با #لحنی درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت #بلند کردم و با هر آبی که به دست و #صورتم میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به #عشق مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم #منگ بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با #دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را #گشود تا رو به #قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.»
نمی دانستم چه کنم که من در #شب گذشته با نوای #گرم و پرشور سید احمد وارد حلقه #عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا #امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از #درد ناله می زد.
مجید کنار #سجاده_ام نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب #سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط #سرنوشت انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات #عالم امشب #مشخص میشه»
سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب #تمام سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب #امام_زمان(عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو #ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی #بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش #امضا میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر #شب دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_یکم
در سایه خیمه #موکبی نماز خوانده و هنوز #تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان #نهار آوردند. خادمان #موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ #مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز #گمان نمیکردم در عراق #طبخ شود و چه طعم #لذیذی داشت که از خوردنش #حسابی سر کیف آمده و بدنم جان گرفت.
حالا پس از گذشت دو #سه روز از شروع این سفر #روحانی، به این طعم #گوارا عادت کرده و #مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه #دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی #آب می خورد که به #عشق امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا #سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از #صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم:
«مجید! این #غذاهایی که این جا می خوریم، مزه همون #شله_زردی رو میده که توبه #نیت من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!»
از جان گرفتن #خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، #صورتش به خنده ای #شیرین گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به #خاطرش رسیده باشد، #چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم #اربعین بود!»
و نمی دانم دریای #دلش به چه هوایی #طوفانی شد که نگاهش در #فضای اربعین #گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات #می_لرزید و آرزوم بود که باهات #ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام #اربعین، با هم تو
جاده کربلا باشیم!»
سپس #سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش #احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با #معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:
«من #تو رو هم از #امام_حسین میم دارم! اون روز تا شب پای #تلویزیون #نشسته بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر #ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به #عشقت این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!»
و دیگر #نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین #عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در #جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_چهارم
جمعیت #عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من #جا مانده و بقیه را هم #معطل خودم کرده ام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از #هلال_احمر گرفته بود، بازگشت.
ظاهراً تمام #مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند #قدم آن طرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که #کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم #صندلی گذاشت تا بنشینم.
آسید احمد چند متر #دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی #موکب کسی اطراف مان نبود که مجید رو به مامان #خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به #سرش زده بود که از ساک دستی اش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور #پاهایم را پوشاندند تا در دید #نامحرم نباشم.
#مجید کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. #مقابل قدم های مجروحم روی #زمین نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به #کار شد. از اینکه #سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم #معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه #سرک می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد.
مجید جوراب هایم را در آورد، #شیر آب را باز کرد و همان طور که روی صندلی #نشسته بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل #مامان خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، #خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به #عشق امام حسین به اینچنین #عاشقانه به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.
حالا #معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم #تاول زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم #حرفی زد که دلم لرزيد: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!»
از نگاه #مجید می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و #شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان #مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با #پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملا باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با #لحنی معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من می خوام با پاهای خودم وارد #کربلا بشم!»
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق #امام_حسین را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی #چشمانش نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد: «اِن شاءالله که می تونی #عزیزم!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊