eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با به سمتش رفتم و گفتم: "مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای پاسخ داد: "نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش میدیدم، غم بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: "الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات." دستش را به گرمی و گفتم: "مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بیرمقی زد و گفت: "من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره درد گرفته! خوب میشه!" و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: "فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با پاسخ داد: "حالا وقت برای خوابیدن زیاده!" کنارش که نشستم، دست در پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده : "وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: "این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات تنگ شده بود!" هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن "خیلی ممنونم!" به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: "مجید! دستت درد نکنه! من... من فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!" کاغذ کادو را از گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: "این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!" نگاهش کردم و با که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: "مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با لبریز مهربانی پاسخ داد: "هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: "خُب امروز حضرت زهراستکه هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: "من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!" و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: "حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر هدیه بخرم!" میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که زدم و گفتم: "ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم." سپس نگاهی به انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: "به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم: "راستی کی کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد: "دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت: "راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم: "عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!" ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن "من میریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : "امروز روز ! یعنی خانمها باید استراحت کنن!" از اینهمه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست زده بودم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | برای لحظاتی محو شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر گشوده و به نظاره نقطه ای نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: "الهه جان! برای یه بارم که شده کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم (ع) نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!" در جواب جولان اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل ، مرا به عمق اعتقادات دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده)، پیش چشمانم حاضر دیده و برای دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه داد: "الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!" سپس مثل اینکه حس در چشمانم دیده باشد، ادامه داد: "الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دارم!" و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: "فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (ع) خدا جوابمون رو بده!" و شنیدن همین جمله بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی عتاب کنم : "یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود با این حالش پیش خدا نداشته..." و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم میکرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی پیش آورد، دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم..." دستم را از حلقه انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: "اگه ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟..." باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ درآمده بود، التماسم کرد: "الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم." و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی ، کلامش را شکستم: "فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه." از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: 'الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا نکن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظرفهای را شستم و خواستم به سراغ شستن بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر یا علی! جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر خودم را کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: "بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!!" و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط کرد و با سکوتی سنگین جواب تلخم را داد. خوب میدانستم که ، شب عید غدیر است و فقط بخاطر این مدت من و کینه ای که از به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: "خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟" و به گمانم قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: "الهه! چرا با من این کارو میکنی؟" و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و بودم و هم مجید مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به افتاده بود، از بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: "الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟" به سمتش چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی ، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی پنهانش کند که زیر لب کردم: "مجید! من حال خودم خوب نیس!" و به راستی نمیدانستم چرا این همه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با رنجیده جواب داد: "خُب حالت بخاطر رفتار من نیس دیگه!" و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: "الهه جان! من چی کار کنم تا منو ؟ چی کار کنم که کنی با این رفتارت داری منو می کنی؟" گوشم به غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم از او نبود. همانطور که سرم را انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: "مجید... من... من حالم خودم نیس..." سپس نگاه ناتوانم رنگ گرفت و با لحنی التماسش کردم: "مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!" و این آخرین جمله ای بود که توانستم در برابر منتظر محبتش به بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پُر از تنهایی اش، رها کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه میذارم!" نگاه من و مجید به یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات کنه و شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!" من هنوز در کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!" به پیراهنش انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!" و دستش به سمت بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس ، تو رو خدا همینجا بمون..." از شدت گریه بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را کنم و شاید باران الهه اش، آتش افتاده به جانش را کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه میکرد: "الهه، بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، عزیزم!" و هرچه ما به حال هم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن مجید راضی نمیشد که به ضرب سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چادرم را روی چوب انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم پذیرایی شدم. چشمان خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه کرد: "قربونت برم ! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای پیش آمده که گره اش به دست باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا را نبینم و مادرش با ادامه داد: "چند وقت پیش با پسره حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!" از ماجرای این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این به من چه ربطی دارد که چین به انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: "حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با عاجزانه کرد: "دستم به دامنت دخترم! تو رو ، به خاطر همین طفل که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خودت گرفتار شده، براش یه بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه ! اگه شما بزرگی کنید و از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره گریه هایم به نشست و نه اینکه داغ سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم: "مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو اونجا، برو پیشش نباشه. من کسی رو نمیخوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم که باز اصرار کردم: "وقتی مجید به بیاد، هیچکس نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..." و حتی نمیتوانستم کنم که خبر این حال من و دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: "عبدالله! تو رو خدا بهش نگو! اگه پرسید بگو خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!" که به کافی درد کشیده و نمیخواستم جام دیگری را در جانش کنم که باز کردم: "بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان ، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که در دلم حقیقتاً با سخن میگفتم: "بهش بگو نخور! بگو الهه ! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً به ظاهر به سفارش میکردم و هول نکرد. بگو الانم خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه." و دلم میخواست با همین دستان و ناتوانم باری از دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: "بهش بگو الهه گفت فدای ! بگو الهه گفت همه پولی که ازت فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلانمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها ، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین هم کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه روی نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا می زنند و می روند. کمی جلوتر دو عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های امام حسین اسم را پاک می کردند و آنطرف تر با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر گِل برد و به روی مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام عجم می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر سر و روی شانه هایش کشید و به سراغ بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به به سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیرلب زمزمه می کرد: «یا امام حسین...» و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در می غلطید و در گلویش گم می شد. حالا با این هیبت گل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود می زنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج مرا با خودش به هر سو می کشید. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊