💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش #التماس میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین #فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب #نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه #برات میذارم!"
نگاه من و مجید به #چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای #بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی #قاطعانه شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات #توبه کنه و #وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه #دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!"
من هنوز در #شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که #احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا #پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم #ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!"
به پیراهنش #چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، #التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش #جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای #ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!"
و دستش به سمت #دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به #ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس #میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون..."
از شدت گریه #نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از #کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را #حفظ کنم و شاید باران #عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را #خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه #تمنا میکرد: "الهه، #قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، #نترس عزیزم!"
و هرچه ما به حال هم #رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن #خون مجید راضی نمیشد که به ضرب #لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش #شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو #خفه شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صدم
شاید از حرفی که زدم به قدری #عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با #مصلحت_اندیشی ادامه دهم: "اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره #برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم #زندگی میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم."
به قدری ساکت بود که #گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این #مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، #مژدگانی دادم: "بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت #راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات #حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!"
که بلاخره #پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: "یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟" و من #هیجان_زده پاسخ دادم: "به خدا این بهترین راهه!"
لحظه ای #ساکت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: "اصلاً هم برات #مهم نیس که داری از من چی #میخوای؟" از لحن سرد و سنگین #کلامش دلم گرفت و با دلخوری #گله کردم: "همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، #همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، #بهت بر میخوره؟"
به آرامی #خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: "الهه جان! #قربونت برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! #حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینه ام درآرم و به جاش یه #قلب دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!"
از تشبیه پُر شور و #حرارتی که برای دلبستگی اش به مذهب #تشیع به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی #پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:
"الهه جان! عقیده هرکسی براش #خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی #عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو #خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام یکی رو #انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم..."
و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با #حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: "پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو #انتخاب کنم، سرِ دو #راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر #قید خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یکم
دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو #فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و #قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟"
سپس مقابل #سیلاب اشکهایم قدرتمندانه #مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را #قاطعانه به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که #حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو #انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟"
و باز هجوم گریه #امانم را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را #تحمل کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری #گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، #حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطر #دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر #صبر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد #شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم."
و بعد مثل اینکه #تصویر پدر در کنار شبح #شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی #مکدر ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار #نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش #عذرخواهی میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد."
ولی من میدانستم که این راه بن بست است و #پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم #جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و #مطمئن بودم نوریه ای که ریختن خون #شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که #تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم:
"مجید! فایده نداره! به خدا #فایده نداره! بابا دیگه #راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف #نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!"
که خون #غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی #غیرتمندانه عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری #گناه میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه #مسلمونا رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد #نوریه هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟"
از کلام #آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی #مجید؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش #لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید #نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم #سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی #نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر #حفظ زندگی ام سکوت میکنم!"
و حالا نوبت او بود که به رفتار #مصلحت اندیشانه ام #قاطعانه اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه #شیعه، چه #سُنی، نمیتونم ساکت باشم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هشتم
ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام #رعد و برق میزد که سرانجام #بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در #آب فرو برد.
مجید هم از این #هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال #خرابم، کنارم #کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در #خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه #آسید_احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و #برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در #صورتشان را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای #شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به #قتل برادران مسلمان خود بسته بودند.
آسید احمد و مامان #خديجه آمده بودند تا به یک شب #نشینی صمیمی، #میهمان من و #مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را #حفظ کند که دستی به #موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این #پدر و مادر #مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس #عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نه می توانستم #لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی #شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه #مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
صدای آسید احمد را می شنیدم که با #مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و #عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه #تشکر می کرد.
یاد صفای آن روزها به خیر که با همه #عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای #امام_حسین(ع) و داشتم، باز چه شور و
حال #خوشی بود که از #صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی #عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از #عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک #مصیبتی می نشینم!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊