💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
نگاه متعجبش به چشمان #منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی #مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به #لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!"
در چشمانش دریای حیرت به #تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال #شیدایی_ام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا #آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو #مستجاب می کنه؟"
و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای #صادقانه_ام اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم #صداشون کنم!"
ناباورانه به رویم #خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای #مامانو میده!" و با امیدی که در قلبهایمان #جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم.
احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به #شفاخانه ای که او پیش چشمانم #تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای #احیاء کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده #سیدمظفر (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم.
مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این #شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به #خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!"
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه #دفعه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم #پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو #آماده میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!"
سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان #خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! #من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که #شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده #سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار #جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان #اجابت دعایم شده است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یکم
دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو #فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و #قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟"
سپس مقابل #سیلاب اشکهایم قدرتمندانه #مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را #قاطعانه به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که #حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو #انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟"
و باز هجوم گریه #امانم را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را #تحمل کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری #گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، #حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطر #دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر #صبر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد #شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم."
و بعد مثل اینکه #تصویر پدر در کنار شبح #شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی #مکدر ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار #نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش #عذرخواهی میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد."
ولی من میدانستم که این راه بن بست است و #پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم #جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و #مطمئن بودم نوریه ای که ریختن خون #شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که #تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم:
"مجید! فایده نداره! به خدا #فایده نداره! بابا دیگه #راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف #نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!"
که خون #غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی #غیرتمندانه عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری #گناه میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه #مسلمونا رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد #نوریه هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟"
از کلام #آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی #مجید؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش #لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید #نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم #سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی #نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر #حفظ زندگی ام سکوت میکنم!"
و حالا نوبت او بود که به رفتار #مصلحت اندیشانه ام #قاطعانه اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه #شیعه، چه #سُنی، نمیتونم ساکت باشم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊