eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شاید از حرفی که زدم به قدری شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با ادامه دهم: "اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم." به قدری ساکت بود که کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، دادم: "بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!" که بلاخره سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: "یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟" و من پاسخ دادم: "به خدا این بهترین راهه!" لحظه ای شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: "اصلاً هم برات نیس که داری از من چی ؟" از لحن سرد و سنگین دلم گرفت و با دلخوری کردم: "همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، ؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، بر میخوره؟" به آرامی و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: "الهه جان! برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینه ام درآرم و به جاش یه دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!" از تشبیه پُر شور و که برای دلبستگی اش به مذهب به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: "الهه جان! عقیده هرکسی براش عزیزه! تو هم برای من خیلی ! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام یکی رو کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم..." و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با جوابی کلامش را قطع کردم: "پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو کنم، سرِ دو نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل اشکهایم قدرتمندانه کردم تا بتوانم حرفم را به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟" و باز هجوم گریه را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، هم داره غصه میخوره! به خاطر هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم." و بعد مثل اینکه پدر در کنار شبح نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من میدانستم که این راه بن بست است و تا نوریه اجازه ندهد، در حکم من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و بودم نوریه ای که ریختن خون را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم: "مجید! فایده نداره! به خدا نداره! بابا دیگه نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف ! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون در رگهای صدایش جوشید و با لحنی عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی ؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی ! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر زندگی ام سکوت میکنم!" و حالا نوبت او بود که به رفتار اندیشانه ام اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه ، چه ، نمیتونم ساکت باشم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله که از پدر نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از که بر سرم شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و مادرم به چنگ مشتی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی صفت تصرف شد و به هوای همین ، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حال خراب و صورت ، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره !" به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان نگاهم میکرد که پدر بر سرش زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر عزاداری کنی!" و او هم از پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به آغاز کرد: "من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی بگیره یا از این بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای ؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به ! به جهنم! ولی من هم یه و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در هم که شده، دم نمیزدند تا فقط محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش شده باشد، با لحنی لبریز شروع به شمارش شروطش کرد: "از این در که رفتی بیرون، دیگه کن بابا و برادری هم داشتی! منم میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، داری ببری، نه چیزهایی که با پول اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که میخواستم دل از همه بکنم، از دست دادن چند تکه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊