eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
2 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 تا کسی شهید نباشد شهید نمی شود... شهید شدن شهید بودن است.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله که از پدر نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از که بر سرم شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و مادرم به چنگ مشتی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی صفت تصرف شد و به هوای همین ، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حال خراب و صورت ، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره !" به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان نگاهم میکرد که پدر بر سرش زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر عزاداری کنی!" و او هم از پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به آغاز کرد: "من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی بگیره یا از این بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای ؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به ! به جهنم! ولی من هم یه و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در هم که شده، دم نمیزدند تا فقط محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش شده باشد، با لحنی لبریز شروع به شمارش شروطش کرد: "از این در که رفتی بیرون، دیگه کن بابا و برادری هم داشتی! منم میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، داری ببری، نه چیزهایی که با پول اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که میخواستم دل از همه بکنم، از دست دادن چند تکه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانستم میبینم یا واقعا مجید است. به زحمت چشمانم را و تصویر صورت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای تا زیر به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیده اش افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک را پشت سر هم به زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این ، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت به رنگ خون در آمده و باز نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..." و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم ، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا چه دردی میکشد. از این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..." و دیدم که اول از داغ حوریه و بعد از من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..." از حجم سنگین که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های را پیش صورت صبور و نگاه زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..." و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! رو باختی، شکل خودت بود! حوریه مثل بود..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن بیقراری میکند که دیگر شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊