eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 |  درد عجیبی در سرم و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..." که ابراهیم به میان آمد و با صورتی که از کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند داد: "سه ماه نشده که باشه! میخوای منم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. همچنان میخروشید، صورت غمزده در فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: "من الان دارم میرم رو عقد کنم! البته امروز نبود، ولی خُب قسمت شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من میکردم که با هر کلمه اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و ، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: "من میخواستم بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه بکنه. من نظرم این بود که مجید و از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور میخواید با هم کنید." از شنیدن جمله آخر ، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم." و مثل اینکه دیگر نتواند را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر زد: "هنوز حرفام نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با گرفته ادامه داد: "اینا هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر شده، خشمی در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن رو در آر! ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!" بی آنکه به مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت فرو رفت و فقط صدای گریه های و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های پدر همچون میسوخت، به پایِ درد دل نگاه نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان خانم رو بیارن!" و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه شود، دستی سر شانه زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای کنی، باید راحت باشی، که نیستی من!" مجید نفس کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان را میدیدم که برای حال خرابم میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله که از پدر نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از که بر سرم شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و مادرم به چنگ مشتی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی صفت تصرف شد و به هوای همین ، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حال خراب و صورت ، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره !" به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان نگاهم میکرد که پدر بر سرش زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر عزاداری کنی!" و او هم از پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به آغاز کرد: "من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی بگیره یا از این بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای ؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به ! به جهنم! ولی من هم یه و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در هم که شده، دم نمیزدند تا فقط محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش شده باشد، با لحنی لبریز شروع به شمارش شروطش کرد: "از این در که رفتی بیرون، دیگه کن بابا و برادری هم داشتی! منم میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، داری ببری، نه چیزهایی که با پول اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که میخواستم دل از همه بکنم، از دست دادن چند تکه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای "یا الله!" مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و آسید احمد با تعارف وارد خانه شد. به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت باشد. من و مجید گرچه به یاد و سختی این همه همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: "ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون بود، از امروز دست شماس!" سپس به صورت نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این نمیتونی سر کارِت..." نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم نگاهش میکند که لبخندی زد و با ادامه داد: "البته کارهای هم هست که خیلی نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه کنی تا إن شاءالله بهتر شی!" سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به سپید و انبوهش دست میکشید، با زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه هیچی از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای میکنه!" از جدیت کلامش، به تپش افتاده و احساس میکردم هم کمی شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب درآورد، مقابل روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم خواستی به خودم بگو!" زبان من و بند آمده و نمیدانستیم چه بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش شد و دیگر نمیخواست بیش از این بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!" و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به من چرخاند و با صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊