💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
با آمدن ماه #خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، #رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به #تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لبِ آبِ حوض نشسته و با سرانگشتانم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از #صبح که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم #بیتابی میکرد.
فردا سالروز ولادت #امام_علی (ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند #شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق #اندیشه هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به #حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: "فکر کردم #خوابیدید!" صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: "خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم #حالم به خورده!"
خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و #درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه #حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: "میخوای بریم #دکتر؟"
سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: "آخه مامان! این دل درد شما الان #چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!" آه بلندی کشید و گفت: "الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت #عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!" و من با گفتن "مگه چی شده؟" سرِ درد دلش را باز کردم:
"خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت #اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر #ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم #عقلم میرسه! می گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با #آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده..."
نمیدانستم در جواب #گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری #سبک شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتم
درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ #صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان #پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی #ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر #چشمان بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً #عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..."
که ابراهیم به میان #حرفش آمد و با صورتی که از #عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن #مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند #جواب داد: "سه ماه نشده که #نشده باشه! میخوای منم #بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در #سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
#ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده #عبدالله در #بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش #قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا #آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم #پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه #زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر #نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
"من الان دارم میرم #نوریه رو عقد کنم! البته #قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت #اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من #احساس میکردم که با هر کلمه #سقف اتاق در سرم کوبیده میشود.
از شدت سردرد و #سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ #زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به #جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر #نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
"من میخواستم #زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه #فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و #الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور #خودتون میخواید با هم #توافق کنید."
از شنیدن جمله آخر #پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب #دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب #احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب #پاسخ داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم."
و مثل اینکه دیگر نتواند #فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر #تشر زد: "هنوز حرفام #تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با #لحنی گرفته ادامه داد: "اینا #وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_یکم
سه مرد #ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار #نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت #حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم #صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم #سُست کردم تا مجید پیش از من #حرکت کند که از دیدن این همه مرد #نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم.
پیدا بود که از #آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب #سلامی کرد و من از ترس #توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که #پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر
و دامادم هستن." و بعد روی #سخنش را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن."
پس میهمانان #ناخوانده_ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و #عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را #لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای #مادرم را گرفته بود! با این #وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه #تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا
ً ملاقات کردیم."
با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به #صورتش افتاد و از سایه #خنده_شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از #فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر #گستاخانه و بی پروا بود.
حالا با این صمیمیت #مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون #غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به #صورت استخوانی مرد #جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور #سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم #رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال #آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که #تازه میفهمیدم این جماعت چه #موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
نمیفهمیدم در #خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر #تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به #عقد پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق #افکار نابسامانم بیرون کشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊