eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همانطور که نگاهم به افق سرخ بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو باشه!" و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با آمدن ماه ، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تیز آفتاب بعد از ظهر، لبِ آبِ حوض نشسته و با سرانگشتانم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم میکرد. فردا سالروز ولادت (ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: "فکر کردم !" صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: "خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم به خورده!" خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و امانش دهد، از بیماری شکایت نمی کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: "میخوای بریم ؟" سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: "آخه مامان! این دل درد شما الان ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!" آه بلندی کشید و گفت: "الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت میشم این دل دردم شروع میشه!" و من با گفتن "مگه چی شده؟" سرِ درد دلش را باز کردم: "خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم میرسه! می گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده..." نمیدانستم در جواب هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری شود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، !" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه خورده ام، آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به اومد خودت میبینی!" و ترانه خنده با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش میگیری؟" که بی معطلی را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً نمیخواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ، میرقصیدند که سرش را کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از هدایتش به مذهب کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه ، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: "الهه! روزی که من تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هرچند بود و عاشقانه، ولی پاسخ دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه ! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، و نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند سهم این همه و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دل میکردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرف هایشان نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل خواهرانشان در آغوش فشرده و با شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می دیدم که تفکر ، تکلیفی جز کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هریک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم خجالت میکشیدم که نزدیک ترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند. تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا ، تنها به تاریکی فضا بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و خون می خوردم که شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند برآسیاب ! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊