eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، !" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه خورده ام، آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به اومد خودت میبینی!" و ترانه خنده با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش میگیری؟" که بی معطلی را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً نمیخواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ، میرقصیدند که سرش را کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از هدایتش به مذهب کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه ، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: "الهه! روزی که من تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هرچند بود و عاشقانه، ولی پاسخ دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه ! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، و نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊