💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_دوم
با چشمانی که از #بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به #تلاطم افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید #زودتر میبردیمش..."
هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم #ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و #مجید با چشمانی که از #غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای #دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
ساعتی به شکوه های #مظلومانه من و شنیدن های #صبورانه او گذشت تا سرانجام #طوفان گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان #سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب."
و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. #غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این #شربت بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان #پُف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟"
بانگاه مهربانش، چشمان به #خون نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم #پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید #هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
#وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..."
مجید از لب #تخت بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با #قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با #مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند.
عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در #پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من #آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب #پاسخ داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه #عاجزانه_ام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ #غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه #کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله #کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم #بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟"
با شنیدن این جملات نتوانستم مانع #بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با #غیظ میگفت:
" #عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! #انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را #مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به #غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتم
درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ #صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان #پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی #ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر #چشمان بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً #عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..."
که ابراهیم به میان #حرفش آمد و با صورتی که از #عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن #مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند #جواب داد: "سه ماه نشده که #نشده باشه! میخوای منم #بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در #سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
#ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده #عبدالله در #بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش #قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا #آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم #پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه #زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر #نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
"من الان دارم میرم #نوریه رو عقد کنم! البته #قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت #اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من #احساس میکردم که با هر کلمه #سقف اتاق در سرم کوبیده میشود.
از شدت سردرد و #سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ #زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به #جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر #نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
"من میخواستم #زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه #فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و #الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور #خودتون میخواید با هم #توافق کنید."
از شنیدن جمله آخر #پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب #دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب #احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب #پاسخ داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم."
و مثل اینکه دیگر نتواند #فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر #تشر زد: "هنوز حرفام #تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با #لحنی گرفته ادامه داد: "اینا #وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر #پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ #وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر #طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی #مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر #مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به #یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به #لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه #عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، #مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید.
برای یک لحظه #احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم #سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی #نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
#پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه #وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین #تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا #ساعتی بعد که در سالن #اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به #شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان #احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد.
گردنم را که از بیحرکتی #خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از #بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را #تشدید می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و #کبود شده بود.
#پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با #عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب #آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای #سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود.
چند تخت آن طرفتر #کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از #درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست #زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد #خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت #مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای #مجید، چشمانم را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه #نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که #مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که #میخواهد خیسی نیمکت را با #شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی #نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی #غرق محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!"
و همچنانکه #کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و #زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار #مشکی رنگش که از خاک ِ خیس روی #نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت #کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با #مهربانی جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم."
و بعد مثل اینکه موضوع #جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با #لحنی پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟"
پیش از امروز بارها به این #موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام #پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ #پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف #صادقانه_ام، از
ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!"
و بعد آغوش سخاوتمند #نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین #صدایش ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت #دوست داری انتخاب کن الهه جان!"
قایق قلبم میان دل دریایی اش به #تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام #وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و #مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات #مادرم را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیستم
ساعت از هفت #شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول #حیاط درمانگاه را طی کردم، #نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم #ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در #حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
مجید به اطرافش #نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه #فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..."
و تازه به خودم آمدم که #امشب دیگر سرپناهی ندارم که با #ناامیدی پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید #فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با #محبت همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! #پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین #دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا."
و باز به انتهای #خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم #جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به #غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! #زودتر بریم!"
و باید به هر حال فکری برای #شام میکردیم که از #سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری #گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول
یک #آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم #حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید.
#مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی #کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم."
و با همه ناتوانی به سمت #دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم #پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل #تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم #شام رو درست میکنم."
و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به #آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم #دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه #حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار #سجاده روی زمین دراز کشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفدهم
چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به #سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با #مهربانی صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی #کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!"
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و #محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر #مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم #مشغول پذیرایی شدم.
چشمان #حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، #غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم #موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه #تمنا کرد:
"قربونت برم #دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو #راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای #صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست #مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!"
نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم #عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم #جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش #جور نیس!"
و هنوز حرفش تمام نشده بود که #چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا #صورتش را نبینم و مادرش با #درماندگی ادامه داد:
"چند وقت پیش با پسره #اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه #عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون #خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن #امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!"
از ماجرای #غم_انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این #قصه به من چه ربطی دارد که چین به #پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
"حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر #خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با #حالتی عاجزانه #التماسم کرد:
"دستم به دامنت دخترم! تو رو #خدا، به خاطر همین طفل #معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن #خواهر خودت گرفتار شده، براش یه #کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه #محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و #زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را #فراموش کرده بود که در این تاریکی، #چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان #منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی #داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به #خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!"
و چه احساس عجیبی بود که ما از هم #جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان #شکایت میکردیم که با همان حال #خوشش ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به #خدا ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس #خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..."
و آنقدر نجیب و #باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با #دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای #احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه #شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای #کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول #مسافرخونه رو چی بدم!"
از اینکه دیگر پولی برایمان #نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی #امیدواری میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان #حرفش پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی #لبریز محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!"
و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه #فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی #نمیرسید! با خودم گفتم #حداقل با همین پول برای شام یه #چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی #نگران تو بودم و میخواستم #زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم #نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!"
بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و #گیرایش ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت #مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود #امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..."
و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من #خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید #غرور مردانه اش رخصت نمیداد تا همه #دردهای دلش را نشانم دهد و شاید #میخواست زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی #ساکت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک #چکه میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دهم
نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت #خندان مامان #خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر #سُنی هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، #گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم #همسفر بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!»
و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و #مجید بود تا حرفی بزنیم و #من هنوز از بهت #مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از #من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به #لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...»
و دلش پیش #همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض #چشمانش را به سوی #من گشود تا ببیند در #دلم چه میگذرد و من #محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام #حسین که برایم فرستاده و در #جواب جنایات پدرو #برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت #حرمش پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر #پیامبر #لبیک گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...»
و دیدم چشمان #مجید پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و #پاسخ دل مشتاقم را #مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال #گذرنامه هاتون تا إن شاءالله #زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.»
و آسید احمد از #تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل
سنت چه حالی شده بود که #نگاهش به #زمین بود و می دیدم به #شکرانه حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق #شادی شده و در همان حال توضیح داد:
«ما إن شاءالله شنبه صبح، #پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید #خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز #شلمچه.» سپس #چشمانش درخشید و با حالی #خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم #نجف، خدمت حضرت علی(ع)!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊