eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با چشمانی که از غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید میبردیمش..." هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و با چشمانی که از میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های من و شنیدن های او گذشت تا سرانجام گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب." و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟" بانگاه مهربانش، چشمان به نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..." مجید از لب بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم ! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟" با شنیدن این جملات نتوانستم مانع قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با میگفت: " ! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمهایم پای تخت نشست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 |  درد عجیبی در سرم و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..." که ابراهیم به میان آمد و با صورتی که از کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند داد: "سه ماه نشده که باشه! میخوای منم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. همچنان میخروشید، صورت غمزده در فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: "من الان دارم میرم رو عقد کنم! البته امروز نبود، ولی خُب قسمت شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من میکردم که با هر کلمه اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و ، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: "من میخواستم بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه بکنه. من نظرم این بود که مجید و از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور میخواید با هم کنید." از شنیدن جمله آخر ، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم." و مثل اینکه دیگر نتواند را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر زد: "هنوز حرفام نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با گرفته ادامه داد: "اینا هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دختری ریزنقش و سبزه رو که چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ ک بودن در حضور او چقدر کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید. برای یک لحظه کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم. گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا بعد که در سالن بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و شده بود. از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب خونت، الان میاد." و من که رمقی برای گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آن طرفتر مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست به خانه برگردم و همین که به یاد افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای ، چشمانم را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تا به نیمکتی که در چند بود، رسیدیم. دستم را به لبه گرفتم و خواستم بنشینم که چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که خیسی نیمکت را با خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار رنگش که از خاک ِ خیس روی ، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم." و بعد مثل اینکه موضوع به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این فکر کرده و هر بار چندین نام انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف ، از ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول درمانگاه را طی کردم، بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که دیگر سرپناهی ندارم که با پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! بریم!" و باید به هر حال فکری برای میکردیم که از گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید. با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم رو درست میکنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار روی زمین دراز کشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چادرم را روی چوب انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم پذیرایی شدم. چشمان خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه کرد: "قربونت برم ! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای پیش آمده که گره اش به دست باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا را نبینم و مادرش با ادامه داد: "چند وقت پیش با پسره حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!" از ماجرای این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این به من چه ربطی دارد که چین به انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: "حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با عاجزانه کرد: "دستم به دامنت دخترم! تو رو ، به خاطر همین طفل که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خودت گرفتار شده، براش یه بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه ! اگه شما بزرگی کنید و از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | کف زمین نشست و همچنان پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را کرده بود که در این تاریکی، از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!" و چه احساس عجیبی بود که ما از هم بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان میکردیم که با همان حال ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..." و آنقدر نجیب و بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با چه کرده و آنچنان غرق دریای خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول رو چی بدم!" از اینکه دیگر پولی برایمان بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!" و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی ! با خودم گفتم با همین پول برای شام یه بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی تو بودم و میخواستم برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!" بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..." و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من کشید و سرش را پایین انداخت. شاید مردانه اش رخصت نمیداد تا همه دلش را نشانم دهد و شاید زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک میکند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) نگاه مجید از عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت مامان بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!» و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و بود تا حرفی بزنیم و هنوز از بهت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...» و دلش پیش اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض را به سوی گشود تا ببیند در چه میگذرد و من دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام که برایم فرستاده و در جنایات پدرو در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و دل مشتاقم را خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال هاتون تا إن شاءالله آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که به بود و می دیدم به حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق شده و در همان حال توضیح داد: «ما إن شاءالله شنبه صبح، آذر حرکت می کنیم. به امید یکشنبه صبح هم می رسیم مرز .» سپس درخشید و با حالی زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم ، خدمت حضرت علی(ع)!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊