eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
814 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با چشمانی که از غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید میبردیمش..." هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و با چشمانی که از میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های من و شنیدن های او گذشت تا سرانجام گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب." و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟" بانگاه مهربانش، چشمان به نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..." مجید از لب بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم ! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟" با شنیدن این جملات نتوانستم مانع قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با میگفت: " ! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمهایم پای تخت نشست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊