شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شانزدهم همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته #قرآن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفدهم
چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به #سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با #مهربانی صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی #کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!"
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و #محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر #مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم #مشغول پذیرایی شدم.
چشمان #حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، #غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم #موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه #تمنا کرد:
"قربونت برم #دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو #راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای #صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست #مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!"
نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم #عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم #جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش #جور نیس!"
و هنوز حرفش تمام نشده بود که #چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا #صورتش را نبینم و مادرش با #درماندگی ادامه داد:
"چند وقت پیش با پسره #اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه #عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون #خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن #امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!"
از ماجرای #غم_انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این #قصه به من چه ربطی دارد که چین به #پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
"حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر #خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با #حالتی عاجزانه #التماسم کرد:
"دستم به دامنت دخترم! تو رو #خدا، به خاطر همین طفل #معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن #خواهر خودت گرفتار شده، براش یه #کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه #محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و #زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفدهم چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هجدهم
تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز #سر_دردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم #مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:
"دخترم! #قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به #شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره #بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه #دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!"
پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج #صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که #مجید را به هم ریخته و صدای داد و #فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا #قدری دردش قرار بگیرد و با #شرمندگی پاسخش را دادم:
"حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول #فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این #خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما #تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون #سخته که..."
و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست #ناامید شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از #شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم #داره آب میشه!"
نگاهم به دختر #جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که #جگرم برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه #دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم #براتون بکنم؟"
که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش #ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای #دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله #کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که #سرش را بالا آورد و میان #گریه از شوهرش گله کرد:
"قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید #مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات #خونه رو بده!"
از این همه #خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که #حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی #آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل #مار_افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا #بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!"
که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! #میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر #عقد کرده ام تو خونه #بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست
نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق #گریه بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_سوم به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_چهارم
من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه #قاطعیتش ته دلم لرزید و با #دلخوری سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب #دل امام جواد (ع) رو شاد کنی؟"
بلکه به پای میز محاکمه #مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، #حدیث دل #نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای #زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه #ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟"
از اینکه نمیتوانستم #متقاعدش کنم، کاسه #سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. #دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی #دلم سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب #ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!"
و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش #حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای #مهربان مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟"
در پاشنه در اتاق #ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در #دل همسر اهل #سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی #فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد."
و نمیدانستم با بیان این #احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به #تشیع را طوفانی میکنم که #چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_ششم #خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_هفتم
در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست #امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید #احمد برود و نمازش را به #جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد #شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به #مسجد اهل تسنن آمده و #ابایی نداشت که #کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ #مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت #آتش تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی #سرد شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون #گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل #سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب #تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است.
حالا بیش از یک #ماه بود که در خانه عده ای #شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر #توسل و مناجاتهای #شیعیان میگذراندم و هیچ #کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب #مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و #تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم.
هر چند شاید #هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل #سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از #شیعه بودنش هم #ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در #مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه #جانشان برای خاندان پیامبر(ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم.
وقتی میدیدم شبی به مناسبت #میلاد یکی از ائمه، جشن #مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس #عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، #ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان #ائمه نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از #دستم رفت.
هنوز هم نمیدانستم #چرا وقتی به خاطر امام جواد(ع) دلم برای #حبیبه خانم و #دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، #آواری از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از #دستم رفت، مجید تا پای #مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به #یغما رفت، ولی این همه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم(ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که #مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و #کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، #درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊