eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: "دخترم! برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که را به هم ریخته و صدای داد و را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا دردش قرار بگیرد و با پاسخش را دادم: "حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این ! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم آب میشه!" نگاهم به دختر افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که را بالا آورد و میان از شوهرش گله کرد: "قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات رو بده!" از این همه همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر کرده ام تو خونه ! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمی توانستم کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه از درد پر شده و سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد: "راستش من خیلی ! گفتم حتما نوریه و یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و رو بالا کشیدن! زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!" که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید ، این جا به کار خوب سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام رو از دست بدم ! مگه تو این کارنیس که بره قطر؟!!!" و يوسف را که از صدای بلند به گریه افتاده بود، در آغوش کشید و به قدری شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال کردن و باز همه رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!" میدیدم مجید دلش برای محمد به آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که خروشید: "ابراهیم هم کرد. برای همینه که لعیا کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا میگیرم!" از خبری که بند دلم پاره شد و پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!" را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش برای لعیا بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم کرد که نره، ولی ابراهیم بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با رفته خونه باباش. کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره !" عبدالله بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه پدر ابراز کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊